شوخی نگر که آن بت عیار از امیرخسرو دهلوی غزل 882
1. شوخی نگر که آن بت عیار میکند
دل را به بند زلف گرفتار میکند
1. شوخی نگر که آن بت عیار میکند
دل را به بند زلف گرفتار میکند
1. تا چین زلف بر رخ دلدار نشکند
بازار حسن و رونق تاتار نشکند
1. چون طره تو سلسله بر یاسمین نهد
خورشید پیش روی تو سر بر زمین نهد
1. چشم فسونگر تو که داد فسون دهد
دانا زمام عقل به دست جنون دهد
1. هر گاه مرغی از سر شاخی نوا زند
آید به دل کسی و ره جان ما زند
1. یک روز یار اگر قدمی سوی من زند
بخت رمیده خیمه به پهلوی من زند
1. آن خون که گاه مستی از آن مست ما چکد
از زلف فتنه بارد و از جان بلا چکد
1. شبی که دلبرم از بام همچو ماه برآید
ز جان سوخته ام صد هزار آه بر آید
1. به بام خویش چو آن ماه کج کلاه برآید
نفیر و ناله من بر سپهر و ماه برآید
1. چون آن بت از سر کو با هزار ناز برآید
ز خلق هر طرفی آه جانگداز بر آید
1. چو ترک مست من آلوده شراب درآید
ز شور او نمکی در دل کباب درآید
1. دلم ز دست برفته ست و پیش باز نیابد
نوازشی هم از آن یار دلنواز نیاید