باز آن سوار مست به نخچیر از امیرخسرو دهلوی غزل 858
1. باز آن سوار مست به نخچیر می رود
دستم ز کار و کار ز تدبیر می رود
1. باز آن سوار مست به نخچیر می رود
دستم ز کار و کار ز تدبیر می رود
1. چشم تو خفته ایست که در خواب می رود
زلف تو آفتی ست که در تاب می رود
1. دل می بری به رفتن و هر کو چنان زود
مردم زمین ز دیده کند تا بدان رود
1. این دل که هر شبیش ز سالی فزون رود
یکدم چه باشد، ار سوی صبر و سکون رود
1. سودای دیدن تو ز دیدن نمی رود
عشق رخت به جور کشیدن نمی رود
1. شبها اسیر دردم و خوابم نمیبرد
وین آب دیده سوزش و تابم نمیبرد
1. سیمین زنخ که طره عنبرفشان برد
دل را در افگند به چه و ریسمان برد
1. آن نخل تر که آب ز جوی جگر خورد
بیچاره بلبلی که از آن نخل برخورد
1. عشقت خبر ز عالم بیهوشی آورد
اهل صلاح را به قدح نوشی آورد
1. ناگاه پیش ازان که کسی را خبر شود
آن بیوفای عهد شکن را سفر شود
1. هر شب دلم ز دست خیالت زبون شود
تا حال من به عاقبت کار چون شود
1. هر روز چشم من به جمالی فرو شود
این دل که پاره باد گرفتار او شود