باز آن شکار دوست، ز از امیرخسرو دهلوی غزل 846
1. باز آن شکار دوست، ز ابرو کمان کشید
دل صید کرده تیر مژه سوی جان کشید
1. باز آن شکار دوست، ز ابرو کمان کشید
دل صید کرده تیر مژه سوی جان کشید
1. ای از فروغ روی تو خورشید رو سفید
شب را به جنب طره تو گشته مو سفید
1. باد آمد و ز گمشده من خبر نداد
زان رو غباری از پی این چشم تر نداد
1. دل جز ترا به سینه درون جایگه نداد
وین مملکت زمانه به خورشید و مه نداد
1. دل بی رخ تو در گل و گلشن نه ایستاد
خاطر به سوی لاله و سوسن نه ایستاد
1. ما را شکنج زلف تو در پیچ و تاب برد
آرام و صبر از دل و از دیده خواب برد
1. خوبان گمان مبر که ز اولاد آدمند
جانند یا فرشته و یا روح اعظمند
1. ای همرهان که آگه از آن رفته منید
گمره شدم، برید و بر آن راهم افگنید
1. دل در هوایت، ای بت عیار، جان دهد
چون بلبلی که دور ز گلزار جان دهد
1. دل باز سوی آن بت بدخو چه می رود؟
این خون گرفته باز دران کوچه می رود؟
1. عمرم در آرزوی تو رفتهست و میرود
صبرم به جستجوی تو رفتهست و میرود
1. افسوس ازین حیات که بر باد میرود
کآیین ما نه بر روش داد میرود