دل رفت و آرزوی تو از از امیرخسرو دهلوی غزل 870
1. دل رفت و آرزوی تو از دل نمیشود
دل پاره گشت و درد تو زائل نمیشود
1. دل رفت و آرزوی تو از دل نمیشود
دل پاره گشت و درد تو زائل نمیشود
1. کاری ست در سرم که به سامان نمی شود
دردی ست در دلم که به درمان نمی شود
1. زان گل که اندکی بته مشک ناب شد
بسیار خلق از مژه در خون خضاب شد
1. بر من کنون که بی تو جهان تیره فام شد
ای شمع جان، در آی که روزم به شام شد
1. باز این دلم خدنگ بلا را نشانه شد
وین زهر ماروش به سوی ما روانه شد
1. گفتی دلت مرا شد و از من جدا نشد
گو شو از آن هر که شود، گر مرا نشد
1. از حال مات هیچ حکایت نمی رسد
در کار مات بیش عنایت نمی رسد
1. باد صبا ز نافه چینت نمی رسد
بویی به عاشقان غمینت نمی رسد
1. یاری کس از کرشمه و خوبی نشان بود
از وی وفا مجوی که نامهربان بود
1. ترکی و خوبروی، کسی کاینچنین بود
نبود عجب گر دل او آهنین بود
1. مشتاق چون نظاره آن سیمبر کند
طاقت نهد به گوشه و آنگه نظر کند
1. چشمت که قصد جان من ناتوان کند
گویم مکن به قصد دل، همان کند