منم امروز حدیث تو و از امیرخسرو دهلوی غزل 774
1. منم امروز حدیث تو و مهمانی چند
پاره از دیده و دلها همه بریانی چند
1. منم امروز حدیث تو و مهمانی چند
پاره از دیده و دلها همه بریانی چند
1. باز بوی گل مرا دیوانه کرد
باز عقلم را صبا بیگانه کرد
1. باز یاد آن شبم دیوانه کرد
کان پسر با من به خواب افسانه کرد
1. باز زهره مطربی آغاز کرد
پیش رندان بربط خود ساز کرد
1. روی خوبت آفت جانی نمود
دیده را صد گونه حیرانی نمود
1. صبح چون از روی مشرق رو نمود
صحن مینا روضه مینو نمود
1. ابروی مانند ماهش بنگرید
جعد مشکین دوتاهش بنگرید
1. خیمه نوروز بر صحرا زدند
چار طاق لعل بر خارا زدند
1. عافیت را بر زمین گردی نماند
مردمی را در جان مردی نماند
1. بزم ما را یک دو خواب آلوده اند
مست و خوش، گویی شراب آلوده اند
1. هر که را یاری چو تو سرکش بود
کی ز بیم تیغ سر در کش بود
1. هر که را با تو سر و کاری بود
جان نباشد در رهش خاری بود