لب لعلت به لطافت گرو از امیرخسرو دهلوی غزل 727
1. لب لعلت به لطافت گرو از جان ببرد
روی رنگین تو آب گل خندان ببرد
1. لب لعلت به لطافت گرو از جان ببرد
روی رنگین تو آب گل خندان ببرد
1. تو که روزت به نشاط دل و جان می گذرد
شب، چه دانی، که مرا بی تو چسان می گذرد؟
1. چه خوش است از جگر سوخته بویی که زند
در فلکها فگند رخنه ز مویی که زند
1. یارب، این شهره لشکر ز کجا میآید؟
که ز عشقش دل خلقی به بلا میآید
1. سبزهها میدمد و آب روان میآید
ابر چون دیده من گریهکنان میآید
1. اینچنین تند که آن قلبشکن میآید
سهمی از غمزهٔ او در دل من میآید
1. گر چه در کشتن عشاق زبون می آید
باری آن شکل ببینید که چون می آید
1. باش تا بار دگر آن پسر این سو آید
مست و خوش پیش ملامتگر بدخو آید
1. باشد آن روز که آن فتنه به ما باز آید
لیک از آنگونه که او رفت، کجا باز آید؟
1. خشمگین یار مرا دل به رضا باز آمد
گل بد عهد به بستان وفا باز آمد
1. عمر نو گشت مرا باز که جان باز آمد
وز پس عمری آن جان جهان باز آمد
1. وه که باز این دل دیوانه گرفتار آمد
باز بر جان حشری از غم و تیمار آمد