تا کی آن زلف پریشان از امیرخسرو دهلوی غزل 691
1. تا کی آن زلف پریشان وقت ما بر هم زند
آه دودآلود ما آتش بر این عالم زند
1. تا کی آن زلف پریشان وقت ما بر هم زند
آه دودآلود ما آتش بر این عالم زند
1. گل نو رسید و بویی ز بهار من نیامد
چه کنم نسیم گل را که ز یار من نیامد
1. برهم بماند دیده، کس ازان سوار نامد
خبری ز خود ندام که خبر زیار نامد
1. خبرم شده ست کامشب سر یار خواهی آمد
سر من فدای راهی که سوار خواهی آمد
1. گذرد مهی و یک شب به منت گذر نباشد
برود شبی و ما را خبر از سحر نباشد
1. تو ز لب سخن گشادی، همه خلق بی زبان شد
تو به ره خرام کردی، همه چشمها روان شد
1. بت نو رسیده من هوس شکار دارد
دل صید کرده هر سو نه یکی، هزار دارد
1. سر من به سجده هر دم به ستانه ای درآید
جگر اندر آستانش به بهانه ای در آید
1. دلبران مهر نمایند و وفا نیز کنند
دل بر آن مهر نبندی که جفا نیز کنند
1. عاشقان خون جگر شربت مقصود کنند
ای خوش آن گریه که گه دیر و گهی زود کنند
1. دوش ناگه به من دلشده آن مه برسید
دل به مقصود خود المنت لله برسید
1. روزها شد که ز تو بوی وفایی نرسید
وز سر کوی توام باد صبایی نرسید