ما را چه جان باشد که از امیرخسرو دهلوی غزل 608
1. ما را چه جان باشد که تو بر ما فشانی ناز خود
بر شیر مردان تیز کن چشم شکار انداز خود
1. ما را چه جان باشد که تو بر ما فشانی ناز خود
بر شیر مردان تیز کن چشم شکار انداز خود
1. سیمین تن و خارا دلی، گر گفتنم یارا بود
گر بت نه ای، کی در بشر تن سیم و دل خارا بود؟
1. آرام جان می رود، دل را صبوری چون بود
آن کس شناسد حال من کو هم چو من در خون بود
1. باز آن بلای عاشقان اینک به صحرا می رود
دیوانه باز آید همی آنکو تماشا می رود
1. می خواهد آن سرو روان کامروز در صحرا شود
تا چند پیراهن چو گل هر جانبی یکتا شود
1. جانم فدای قامتی کافاق را حیران کند
از ناز چون گردد روان، رو در میان جان کند
1. شب کان مه من بر دلم از غصه پیکان بشکند
از چشم طوفان بار من، از گریه طوفان بشکند
1. خاطر به سوی دلبری هر لحظه ما را میکشد
آنجا که ما را میکشد، این دل هم آنجا میکشد
1. شمشیر کین باز آن صنم بر قصد دلها میکشد
جان هم کشد بار غمش، دل خود نه تنها میکشد
1. نازک رخ جانان من بوی گل خندان دهد
خوش وقت باد صبحدم کو بوی آن بستان دهد
1. گر گشت آن سرو روان روزی سوی گلشن فتد
هم گل به غنچه در خزد، هم سرو در سوسن فتد
1. شبهای عاشق را گهی صبح طرب کمتر دمد
کز ناوک غمزه زنان پیکانش در بستر دمد