عاقل ندهد عاشق دل سوخته از امیرخسرو دهلوی غزل 501
1. عاقل ندهد عاشق دل سوخته را پند
سلطان ننهد بنده محنت زده را بند
1. عاقل ندهد عاشق دل سوخته را پند
سلطان ننهد بنده محنت زده را بند
1. روزی مگر این بسته در ما بگشایند
وز لطف من گشمده را راه نمایند
1. آن سرو خرامنده که جستم، به بر آمد
وان بخت که پیش آمده بد، بیش تر آمد
1. هر سر که به سودای تو از پای در آمد
از خاک کف پای تواش تاج سر آمد
1. ترسم که از اطراف جهان دود برآید
گر آه من از جان غم اندود برآید
1. گر بار دگر ماه من از بام برآید
بس فتنه که از گردش ایام برآید
1. سروی چو تو در خلخ و نوشاد نباشد
این نازکی اندر گل و شمشاد نباشد
1. یک روز به عمری ز منت یاد نیاید
یک شب رهی از کوی غمت شاد نیاید
1. بر آب رخت یک گل سیراب نیاید
آنچ از لبت آید ز می ناب نیاید
1. روزی اگر آن ماه به مهمان من آید
دوران فلک در ته فرمان من آید
1. گر چشم من از صورت تو دور نباشد
دور از تو دلم خسته و رنجور نباشد
1. سروی چو تو در اچه و در تته نباشد
گل مثل رخ خوب تو البته نباشد