چشمت گهی از غمزه هشیار از امیرخسرو دهلوی غزل 477
1. چشمت گهی از غمزه هشیار نخواهد شد
وین دل ز خراش او بی خار نخواهد شد
1. چشمت گهی از غمزه هشیار نخواهد شد
وین دل ز خراش او بی خار نخواهد شد
1. آن را که سر و کاری با چون تو نگار افتد
سر پیش تو دربا زد چون کار به کار افتد
1. دردا که دگر ما را آن یار نمی پرسد
احوال دل پر خون دلدار نمی پرسد
1. ماهی که به سوی خود صد دل نگران بیند
از شوخی و رعنایی کی سوی کسان بیند
1. چون بهر خرامیدن بارم ز زمین خیزد
بس دشنه که یاران را اندر دل و دین برخیزد
1. دولت نه به زور است و به زاری چه توان کرد
با بنده نداری سر یاری چه توان کرد
1. حاصل اگر از زلف تو یک بار توان کرد
صد زاهد دین، بسته زنار توان کرد
1. تا غمزه خون ریز تو قصد دل ما کرد
بیچاره دلم را هدف تیر بلا کرد
1. زلفین تو سرگشته چو باد سحرم کرد
خاک سر کویت چو صبا دربدرم کرد
1. یک دل به سر کوی تو آباد نیابند
یک جان زخم زلف تو ازاد نیابند
1. عشاق حیات از لب خندان تو یابند
خوبان عمل فتنه ز دیوان تو یابند
1. شب دلشدگان دیده بیدار نبندند
الا که به خون چشم گهربار نبندند