یا رب، آن زلف تو هیچ از امیرخسرو دهلوی غزل 393
1. یا رب، آن زلف تو هیچ اشکنه بی دل هست؟
دیر باز است که اندر دلم این مشکل هست
1. یا رب، آن زلف تو هیچ اشکنه بی دل هست؟
دیر باز است که اندر دلم این مشکل هست
1. دردا که با من آن بت نامهربان نساخت
دردی نهاد بر دل و درمان آن نساخت
1. با این جمال روی صنم دیدنم خطاست
کایینه مراد نه بهر جمال ماست
1. خیال روی تو چون در ناب در نظر است
ز اشک دمبدمم صد حباب در نظر است
1. رخت کز آتش تبها به تاب در عرق است
چو نیک می نگرم آفتاب در عرق است
1. جمال دوست مرا تا به چشم دیده شده ست
خیال او به دل تنگم آرمیده شده ست
1. دو اسپه پیک نظر می دوانم از چپ و راست
به جست و جوی نگاری که نور دیده ماست
1. لطافت تو چنان در خیال ما بنشست
که تا به حشر نخواهد دل از کمند تو رست
1. بیا که دل بشد از انتظار آمدنت
نگاه داشته ام جان نثار آمدنت
1. چه وزن ماه سما را برابر رویت
که آفتاب فلک نیست هم ترازویت
1. به خود مبین که چو روی من آفتابی هست
به من نگر که چو من در جهانی خرابی هست؟
1. رخش بدیدم و گفتم که بوستان این است
لبش به خنده در آمد که قوت جان این است