بنده را با تو دوستداری از امیرخسرو دهلوی غزل 370
1. بنده را با تو دوستداری خوست
گر چه تو بنده را نداری دوست
1. بنده را با تو دوستداری خوست
گر چه تو بنده را نداری دوست
1. سر زلف تو تا بجنبیدهست
بوی مشک ختا بجنبیدهست
1. نگار من امشب سر ناز داشت
بر افتادگان چشم بد ساز داشت
1. دلم برد و بوی وفایی نداشت
دلش راز غم آشنایی نداشت
1. گلستان نسیم سحر یافته ست
صبا غنچه را خفته دریافته ست
1. دل من به جانانی آویخته ست
چو دزدی کز ایوانی آویخته ست
1. صبا کو به بوی تو جان پرور است
دل خلق را سوی تو رهبر است
1. کجا دولت وصلش آرم به دست
که جز باد چیزی ندارم به دست
1. بتی کز ویم رو به دیوانگی ست
اگر جان توان برد فرزانگی ست
1. خم تهی گشت و هنوزم جان ز می سیراب نیست
خون تو هست آخر، ای دل، گر شراب ناب نیست
1. صد بلا افتاد و صد فتنه بخاست
عاشق بیچاره را عبرت کجاست
1. گر ترا ناز و بدخویی این است
وای بر دل، اگر چه سنگین است