1 لشکر کشید عشق و دلم ترک جان گرفت صبر گریز پای سر اندر جهان گرفت
2 گفتی که ترک من کن و آزاد شو ز غم آسان به ترک همچو تویی چون توان گرفت
3 ای آشنا که گریه کنان پند می دهی آب از برون مریز که آتش به جان گرفت
4 نظاره هم نکرد گه سوختن مرا آن کس که آتشم زد و از من کران گرفت
1 چشمت به عشوه جان دو صد ناتوان گرفت گر عشوه اینست جان و جهان می توان گرفت
2 رویت به زلف، بس دل و جانها که صید کرد این گل به دام خویش چه خوش بلبلان گرفت
3 هر تیر غمزه ای که بینداخت بر دلم دل چون الف میانه جانش روان گرفت
4 در گریه نام زلف تو بگذشت بر زبان گریه گره ببست و ز حیرت زبان گرفت
1 زلف به ظلم گر چه جهانی فرو گرفت نتوان همه جهان به یکی تار مو گرفت
2 در ماهتاب دوش خرامان همی شدی ماهت بدید و چادر شب پیش رو گرفت
3 من چون کنم که روی دگر خوش نمی کند این چشم رو سیه که به روی تو خو گرفت
4 وقتی زبان طعن گشادم به بیدلی اینک دل خراب مرا حق او گرفت
1 امشب که چشم من به ته پای او بخفت جان رخ نهاده بر رخ زیبای او بخفت
2 شب تا به صبح دیده من بود و پای او چشمم نخفت هیچ، ولی پای او بخفت
3 مردم ز دیده در طلبش رفت و آن نگار از راه دیگر آمد و بر جای او بخفت
4 با هر مژه عتاب دگر داشتم، و لیک سر مست بود، نرگس رعنای او بخفت
1 آب حیات من که نم از من دریغ داشت خاک رهش شدم، قدم از من دریغ داشت
2 من هر شبی نشسته ز هجرش به روز غم او پرسشی به روز غم، از من دریغ داشت
3 گه گه به بوی او شدمی زنده پیش ازین آن نیز باد صبحدم از من دریغ داشت
4 گشتم ز فرق تا به قدم حلقه چون رکاب وان شهسوار من قدم از من دریغ داشت
1 زیر کله نمونه روی تو مه نداشت کس ماه را نمونه به زیر کله نداشت
2 بگرفت چارسوی رخت زلف و هیچ وقت یک شب جهان چو روی تو در چارده نداشت
3 در ضبط آفتاب نشد ملک نیم روز کز زلف عنبرین تو قیر سیه نداشت
4 دوش آتشی به سینه همی زد هوای تو بگریخت اشک و سوخته شد دل چو ره نداشت
1 ای باد، ازان بهار خبر ده که تا کجاست دزدیده زان نگار خبر ده که تا کجاست
2 گر هیچ در رهی گذرانش رسیده ای یک ره ازان سوار خبر ده که تا کجاست
3 من همچو گل بسوختم از آفتاب غم آن سرو سایه دار خبر ده که تا کجاست
4 من ز آب دیده شربت غم نوش می کنم آن لعل خوشگوار خبر ده که تا کجاست
1 آن ترک نازنین که جهانی شکار اوست دلها اسیر سلسله مشکبار اوست
2 اندیشه نیست گر طلب جان کند زمن اندیشه من از دل نااستوار اوست
3 بادا بقای زلف و رخ و قامت و لبش یک جان من که سوخته هر چهار اوست
4 آن ناخدای ترس، همه روز مست ناز دیوانه چو من همه شب در خمار اوست
1 ماییم کافتاب غلام جمال ماست صد عید نو در ابروی همچون هلال ماست
2 روشن که می نماید از آیینه سپهر آن آفتاب نیست، خیال جمال ماست
3 تا چشم اختران نرسد در کمال ما چرخ کبود پرده عین الکمال ماست
4 در پیش ما بهای جهان است کنجدی آن نیست کنجد و اگر آن هست، خال ماست
1 ای پیر، خاک پای تو نور سعادت است مقراض توبه تو چو لای شهادت است
2 هستی تو آن نظام که نون خطاب تو محراب راست کرده برای عبادت است
3 دید آنکه طلعت تو و بیداریش نبود هست آن سگی که خفتن صبحش به عادت است
4 تو شمع صبح، شعله شوقی که از تو خاست زان هر یکی شراره چراغ هدایت است