1 مست ترا به هیچ میی احتیاج نیست رنج مرا ز هیچ طبیبی علاج نیست
2 ای مه، مشو مقابل چشمم که با رخش ما را به هیچ وجه به تو احتیاج نیست
3 با من مگو حکایت جمشید و افسرش خاک در سرای مغان کم ز تاج نیست
4 با دوست غرض حاجت خود چند می کنی او واقف است، حاجت چندین لجاج نیست
1 ناوک زنی چو غمزه او در زمانه نیست چون جان من خدنگ بلا را نشانه نیست
2 دیوانه گشت خلق و به صحرا افتاد، ازانک در شهر بی حکایت تو هیچ خانه نیست
3 جز با خط تو عشق نبازند عاشقان در خط دیگران رقم عاشقانه نیست
4 من در دم پسین، تو بهانه گمان بری معلوم گرددت نفسی کاین بهانه نیست
1 ای دل، غمین مباش که جانان رسیدنی ست در کام تسمه چشمه حیوان رسیدنی ست
2 ای دردمند هجر، مینداز دل ز درد کاینک طبیب آمده، درمان رسیدنی ست
3 ای آب دیده، ریختنی گرد کن گهر کان پادشا درین ده ویران رسیدنی ست
4 ای گلستان عمر، ز سر برگ تازه کن کان مرغ آشیان به گلستان رسیدنی ست
1 هر سو که با هزار کرشمه خرام تست صد دل فتاده پیش به هر نیم گام تست
2 وه آن تویی و یا مه گردون و یا خیال ماهی که گاه گاه به بالای بام تست
3 جانم فدای زلف تو آندم که پرسمت کاین چیست موی بافته، گویی که دام تست
4 خود را ز تو سلام کنم زان همی زیم میرم ازین گمان نبرم کاین سلام تست
1 ای غمزه زن که تیر جفا در کمان تست آهسته تر، که دست دلم در عنان تست
2 بنمای رخ که شاد برانم ز دیدنت روزی دو سه که غمزده میهمان تست
3 جانها به باد داد که دایم شکسته باد آن گیسویی که بر سر سرو روان تست
4 داغی ست از شراره آه کسی مگر خال سیه که بر رخ چون ارغوان تست
1 ای آرزوی دیده، دلم در هوای تست جانم اسیر سلسله مشک ساری تست
2 هستند در دعای رهی جمله مردمان بهر نجات عشق و رهی در دعای تست
3 گه خشم و گه کرشمه و گه عشوه گاه ناز مسکین کسی که شیفته و مبتلای تست
4 تا چند تیغ برکشی و سر طلب کنی اینک سری که می طلبی زیر پای تست
1 جانا، کرشمه تو ره عقل و دین زده ست فریاد ازان کرشمه که راهم چنین زده ست
2 فتنه به گوشه های دو چشمت نهان شده آفت به کنجهای دهانت کمین زده ست
3 ماری ست گرد عقرب زین حلقه جسته ای آن جعد به حلقه حلقه که در زیر زین زده ست
4 تا باد برد بوی تو در باغ پیش سرو از یاد لاله زار کله بر زمین زده ست
1 خونخوار چشم تو که ره مرد و زن زده ست هر شب به خوابگاه من ممتحن زده ست
2 من خاک راه بوسم و از خود به غیرتم آه از صبا که بوسه ترا بر دهن زده ست
3 دل دامنت گرفت و رها چون کند کسی پیری که بوی یوسفش از پیرهن زده ست
4 گه گه بیامدی به سوی کاروان صبر لیکن بلای غمزه تو راه من زده ست
1 تا دیده در جمال تو دیدن گرفته است خونابه ها ز چشم چکیدن گرفته است
2 مهر و مه است در نظرم کم ز ذره ای تا خاک آب دیده کشیدن گرفته است
3 چون کرده ایم نسبت گل با جمال او دل هم ز شوق جامه دریدن گرفته است
4 کی پند و اعظم بنشیند به گوش دل گوشم که خواری تو شنیدن گرفته است
1 بنگر که اشک دامن ما چون گرفته است کو تیغ غمزه ای که مرا خون گرفته است
2 زلفش به دیده، مشت خیالش به طرف چشم شستی فگنده خوش، لب جیحون گرفته است
3 ما می خوریم دم به دم از اشک، جام خون تا بر لب آن صنم می گلگون گرفته است
4 در گریه یافت دیده خیالات ابرویت دل گیر بود زلف تو، وین خون گرفته است