1 آنکه مزاج دلش باز ندانم که چیست رفتن او کشتن است، باز ندانم که چیست
2 این منم از پشت کوژ چنگ حریفان عشق زار بنالم، ولی خار ندانم که چیست
3 مست شبانه است یار خواب خماری به سر بوی لبش از می است، گاز ندانم که چیست
4 یار بهانه طلب با من شوریده بخت نیست بدانسان که بود باز ندانم که چیست
1 درد دلم را طبیب چاره ندانست مرهم این ریش پاره پاره ندانست
2 راز دلت را به صبر گفت بپوشان حال دل غرقه را کناره ندانست
3 خال بنا گوش او زگوشه نشینان برد چنان دل که گوشواره ندانست
4 قافله عقل را به ساعد سیمین راه بجایی برد که یاره ندانست
1 چون غم هجران او نداشت نهایت عاقبت اندوه عشق کرد سرایت
2 وقت نیامد بتا، که از سر انصاف سوی ضعیفان نظر کنی به عنایت
3 غایت آنها که از جفای تو دیدم نور یقین داشت در دلم به سرایت
4 گر تنم از دست غم ز پای در آمد سرنکشم، تا منم، ز قید و فایت
1 ای سر کشیده از من، سر کشم به پیشت گر از طریق خویشی بینم از آن خویشت
2 ماییم و غنچه دل موقوف بند عشقت کو باد تا بگوید احوال من به پیشت
3 نتوان به شرح دادن با صد جریده گل حسنی ز وصف رویت، وصفی ز شرح پیشت
4 تا داده از لب تو دل را گل انگبینی زنبور جان من شد مژگان همچو نیشت
1 چون در سخن درآمد لعل شکر مقالت آب حیات ریزد از چشمه زلالت
2 دانی که چیست مه را اندر میان سیاهی یک نسخه ایست مظلم از دفتر کمالت
3 بیچاره من بماندم محروم از چنان روی تا چشم کیست، یا رب، پیوسته در جمالت
4 از شام تا سحرگه از گریه می بسوزم هر دم اگر نیاید پروانه وصالت
1 چابک تر از تو در همه عالم سوار نیست زیباتر از تو در همه عالم نگار نیست
2 سرو بلند نیست چو قد بلند تو یا آنکه هست لایق بوس و کنار نیست
3 صبرم به قدر دانه خشخاش هم نماند زانم به دیده خواب و به شبها قرار نیست
4 آن را که صد هزار دل آرمیده بود در نوبت غم تو یکی از هزار نیست
1 خوش خلعتی ست جسم، ولی استوار نیست خوش حالتی ست عمر ولی پایدار نیست
2 خوش منزلی ست عرصه روی زمین، دریغ کانجا مجال عیش و مقام قرار نیست
3 هر چند بهترین صور شکل آدمی ست لیکن همه چو سرو قد گلعذار نیست
4 دل در جهان مبند که کس را ازین عروس جز آب دیده خون جگر در کنار نیست
1 شب نیست کز تو بر سر هر کو نفیر نیست و اندیشه تو در دل برنا و پیر نیست
2 صد سر فدای پای تو باد، ار چه در حرم تو می روی و خون کست پایگیر نیست
3 بی رحم وار چند زنی غمزه بر دلم وه کاین دل است آخر و آماج تیر نیست
4 عطار، گو ببند کان را که من ز دوست بویی شنیده ام که به مشک و عبیر نیست
1 بیدار شو، دلا، که جهان جای خواب نیست ایمن درین خرابه نشستن صواب نیست
2 از خفتگان خواب چه پرسی که حال چیست؟ زان خواب خوش که هیچ کسی را جواب نیست
3 چون هیچ دوست نیست وفادار زیر خاک معمور خسته ای که چو گور خراب نیست
4 چون مست را خبر نبود از جفای دهر بر هوشیار به ز شراب و کباب نیست
1 بیرون میاز پرده که ما را شکیب نیست اینک بلند گفتمت، از کس حجیب نیست
2 تا پای در رکاب لطافت نهاده ای اشکم کدام روز که پا در رکیب نیست
3 پیش رخت که بر ورق لاله خط کشید گر دفتر گل است که هم در حسیب نیست
4 دل با رخت چگونه نگردد فریفته؟ از صورت تو چیست که آن دلفریب نیست؟