رخت ولایت چشم پر آب از امیرخسرو دهلوی غزل 322
1. رخت ولایت چشم پر آب را بگرفت
غمت درونه جان خراب را بگرفت
...
1. رخت ولایت چشم پر آب را بگرفت
غمت درونه جان خراب را بگرفت
...
1. مهی گذشت که آن مه به سوی ما نگذشت
شبی نرفت که بر جان ما بلا نگذشت
...
1. مرا کرشمه آن ترک گلعذار بکشت
مرا شکنجه آن جعد همچو مار بکشت
...
1. چو خشم مست تو در خوابگاه ناز بخفت
بر آستانت مرا سخت حیله ساز بخفت
...
1. شب فراق سیاه و مرا سیاه تر است
که شام تا سحرم زلف یار در نظر است
...
1. هنوز آن رخ چون ماه پیش چشم من است
شکنج جانم ازان زلف در هم و شکن است
...
1. کسی که عشق نبازد نه آدمی سنگ است
بلای عشق کشد هر که آدمی رنگ است
...
1. شکوفه غالیه بو گشت و باغ گل رنگ است
هوای باده ساقی و نفحه چنگ است
...
1. چه داغهاست که بر سینه فگارم نسیت
چه دردهاست که بر جان بی قرارم نیست
...
1. مرا به عشق دل خویش نیز محرم نیست
که می زند دم بیگانگی و همدم نیست
...
1. بیا بیا که مرا طاقت جدایی نیست
رها مکن که دلم را ز غم رهایی نیست
...
1. کدام سنگدلت شیوه جفا آموخت
که ناز و شوخیت از بهر جان ما آموخت
...