1 ای خوش آن وقت که ما را دل بی غم بوده ست خاطر از وسوسه عشق فراهم بوده ست
2 لذت عیش و طرب جمله برفت از کامم خورشم گویی پیوسته همین غم بوده ست
3 دل ندارم غم جانان ز چه بتوانم خورد پیش ازین گر چه غمی بود، دلی هم بوده ست
4 دوش من بودم و تنهایی و در مجلس درد نقل یاد تو، دمی اشک دمادم بوده ست
1 هر که راکن مکن هوش و خرد در کارست مشنو، از وی سخن عشق که او هشیارست
2 ای که بر جان ننهی منت تیر خوبان پای ازین دایره گرد آر که ره پر خارست
3 نامه گو باش سیه روی هم از رسوایی دل کشیدن ز خط خوش پسران دشوارست
4 ای مؤذن که مرا جانب مسجد خوانی کار خود کن که مرا با می و شاهد کارست
1 در سرم تا ز سر زلف تو سودایی هست دل شیدای مرا با تو تمنایی هست
2 در ره عشق منه زاهد بیچاره قدم گر ز بیگانه و خویشت غم و پروایی هست
3 دل که از غمزه ربودی به سر زلف سیاه گر چه دزدیست سیه کار، دل آسایی هست
4 باغبان تا گل صد برگ رخ خوب تو دید در چمن بیش نگوید گل رعنایی هست
1 ستمی کز تو کشد مرد، ستم نتوان گفت نام بیداد تو جز لطف و کرم نتوان گفت
2 آرزوی تو ز روی دگران کم نشود حاجت کعبه به دیدار حرم نتوان گفت
3 حسن تو خانه برانداز مسلمانانست ناز هم یارب و زنهار که کم نتوان گفت
4 تا چه سرهای عزیزان به درت خاک شده ست وه که آن خاک قدم خاک قدم نتوان گفت
1 سر آن قامت چون سرو روان خواهم گشت خاک آن سلسله مشک فشان خواهم گشت
2 دود دلهاست درین خانه مرا بو آمد سگ کویم همه شب نعره زنان خواهم گشت
3 سوخته چند کشم آه نهانی آخر وه که دیوانه شده گرد جهان خواهم گشت
4 وقت تست اکنون، ای دیده و وقت ما نیست که من امشب به سر کوی فلان خواهم گشت
1 خبری ده به من، ای باد که جانان چونست آن گل تازه و آن غنچه خندان چونست
2 با که می می خورد آن ظالم و در خوردن می آن رخ پر خوی و آن زلف پریشان چونست
3 چشم بد خوش که هشیار نباشد، مست است لب میگونش که دیوانه بود، آن چونست
4 رخ و زلفش را می دانم باری که خوشند دل دیوانه من پهلوی ایشان چونست
1 نه مرا خواب به چشم و نه مرا دل در دست چشم و دل هر دو به رخسار تو آشفته و مست
2 پرده بدرید، کس این راز نخواهد پوشید غنچه بشگافت، سرش باز نخواهد پیوست
3 ای که از سحر دو چشم تو، پری بسته شود آدمی نیست که چشم از تو تواند بربست
4 تا به گلزار جهان سرو بلندت برخاست هر نهالی که نشاندند به بستان بنشست
1 شب و روز می بنالم ز جفای چشم مستت چه کنم که در نگیرد به دل ستم پرستت
2 به خم کمند زلفت همه عالم اندر آمد به چه سان رهم ز بندت، به کجا روم ز دستت
3 دل من به خاک جویی و نیابیش از این پس که بماند پای در گل ز غبار زلف پستت
4 همه وقت شست زلفت من خسته را چو آتش تو چه می کشی نگویی، که چنین خوش است شستت
1 صفتی ست آب حیوان، زدهان نوشخندت اثری ست جان شیرین، ز لبان همچو قندت
2 به کدام سرو بینم که ز تو صبور باشم که دراز ماند در دل هوس قد بلندت
3 به خزان هجر مردم، چه کمت شود که ما را به غلط گلی شکفتی ز دهان نوشخندت
4 منم و هزار پیچش ز خیال زلف در دل به کجا روم که جانم رهد از خم کمندت
1 منم و خیالبازی، شب و روز با جمالت چه شود، اگر بپرسی نفسی که چیست حالت؟
2 خط جمله خوبرویان که برای ملک دلها ز قضاست حجت تو، رقمی ست از جمالت
3 قد تو نشسته در دل همه خون ناب خورده به چنین خورش نگه کن که چه بر دهد جمالت
4 سر من به گاه جولان ز درت مباد یک سو که خوش آن بلند بختان که شدند پایمالت