1 فتنه اهل نظر چون به جهان طلعت اوست نظر عاشق شیدا همه بر صورت اوست
2 عشق آن روی بلایی و منش می طلبم هر که را معرفتی هست، بلا نعمت اوست
3 باغبان، سرو سهی را مکن از باغ روان کاین نظرهای خلایق همه بر قامت اوست
4 هوس زاهد بیچاره بهشت است و نعیم طلب عاشق شیدا همگی رحمت اوست
1 ترک من دی به رهی مست و خرامان بگذشت حال چندین دل آسوده ز سامان بگذشت
2 خلق دریافت به بویش که همو می گذرد کرد غمازی خود، گر چه که پنهان بگذشت
3 دیدم آن روی چو خورشید و زدم عطر که تا نرود او و شنید و خوش و خندان بگذشت
4 شب ز خونابه دل خاک درش می شستم کامد اندر دل من ناگه و گریان بگذشت
1 شد هوا سرد، کنون موسم خرگاه کجاست باده روشن و رخساره دلخواه کجاست
2 آتش اینک دل و می گریه خونین، تن من خرگه گرم، ولی ماه سحرگاه کجاست
3 دی همی رفت و ز بس دیده که غلتید به خاک گفت، یا رب که کجا پای نهم، راه کجاست
4 هر شب، ای دیده که بر چرخ ستاره شمری جان من عزم سفر کرد، بگو راه کجاست
1 بند جانم ز خم سلسله موی کسی ست زخم جانم ز کمان خانه ابروی کسی ست
2 شب ز غم چون گذرانم من تنها مانده ای خوش آن کس که شبش تکیه به پهلوی کسی ست
3 گریه امروز نمی ایستدم، کاندر خواب دیده ام شب که رخم گویی بر روی کسی ست
4 از کجا آمدی، ای باد، که دیوانه شدم بوی گل نیست که می آید، این بوی کسی ست
1 کشته تیغ جفایت دل درویش من است خسته تیر بلایت جگر ریش من است
2 نیک خواهی که کند منع ز عشق تو مرا منکری دان به حقیقت که بداندیش من است
3 هر گروهی بگزیدند به عالم دینی عاشقی دین من و بی خبری کیش من است
4 صبر دارم کم و شوق رخ او از حد بیش غیر ازین نیست دگر هر چه کم و بیش من است
1 هر که را در سر زلف صنمی دسترسی است برود گر به سر ماه همان رشته بس است
2 هیچ کس نیست که او را به جهان دردی نیست وانکه دردیش نباشد به جهان هیچ کس است
3 پخته شد در هوس دوست دلم بریانم بجز این هر چه که پخت این دل بریان هوس است
4 گلرخا، روی تو آن را که در آمد در چشم هر که را گل به دو چشم آیدش او هم چو خس است
1 یارب، اندر سر هر موی تو چندان چه خم است زیر آن موی رخت از گل خندان چه کم است
2 چند گویی که مکن صورت جورم از چشم مردم چشم تو خود صورت جور و ستم است
3 ما چو از زلف تو زنار ببستیم، اکنون هم به روی تو اگر روی مرا بر صنم است
4 گاه گاهی که دمی نیم دمی همچو مسیح زندگانی اگرم هست همان نیم دم است
1 روزگاریست که در خاطرم آشوب و فلانست روزگارم چو سر زلف پریشانش از آنست
2 در همه شهر چو افسانه بگفتند زن و مرد قصه ما که برانیم که از خلق نهان است
3 همچنان در عقب روی نکو می رودم دل گر همی خواند، وگرنه، چه کند، موی کشانست
4 گنه از جانب ما می کند و می شکند عهد هر چه فرماید، گر چه نه چنانست، چنانست
1 عشق با جان بهم از سینه برون خواهد رفت تا ندانی که به تعویذ و فسون خواهد رفت
2 دل گرفتار و جگر خسته و تن زار هنوز تا چه ها بر سر مسکین زبون خواهد رفت
3 کافری بر سرم افتاد و دلم خود شده بود نیم جانی که به جا بود، کنون خواهد رفت
4 با توام دیده برافگند چو تو برگشتی تا میان من و او باز چه خون خواهد رفت
1 تا ندانی ز دلم یار برون خواهد رفت گر چه بر من ستم از شرح فزون خواهد رفت
2 ترک من تاختن آورد برین جان خراب جان که زین پیش نرفته ست، کنون خواهد رفت
3 مست و دیوانه وش از خانه برون می آیی باز تا بر سر بازار چه خون خواهد رفت
4 مردمی کرد که می خواست بپرسم نامش زانکه می دانم در دیده درون خواهد رفت