1 بی رخت از پا فتادم، بی لبت رفتم ز دست قدر گل بلبل شناسد، قدر باده می پرست
2 زاهد، از بدنامیم دیگر مترسان، زانکه من گر برآرم نام نیکو، پیش بدنامان بد است
3 آشنایی در وجود جوهر فردم نماند مشکل ما هست اکنون زان دهان نیست هست
4 سوی چشمانش مبینید، ای رقیبان، زینهار غارت دین می کنند آن کافر نیم مست
1 بس که زلف سرکشت در کار دلها در نشست هیچ کس در شهر از این سودای بی پایان نرست
2 عاشقان گشته به راحت خاک و من در غیرتم کان غبار غیر بر دامان تو خواهد نشست
3 تو سنت در سینه من نعل در آتش نهاد هست از آنجا آتشی کز نعل یکران تو جست
4 سوختی جان مرا و حال من پرسی که چیست ای عفاک الله، چه گویم جان من هست، آن چه هست
1 ساقیا، می ده که امروزم سر دیوانگی ست جام پر گردان که مرگم در تهی پیمانگی ست
2 من به رغبت جان دهم تا رحمت آری بر تنم این عنایت در میان دوستان بیگانگی ست
3 زاهدا، تعویذ خود ضایع مکن بر من، از آنک عشق من ضایع نخواهد شد که دیو خانگی ست
4 قصه های درد خوانم هر شبی با بخت خویش وین همه بیداری من، زین دراز افسانگی ست
1 خانه ام ویران شد از سودای خوبان عاقبت گشت دل مدهوش و دل شیدای خوبان عاقبت
2 هشت سر بر دوش من باری و باری می کشم تا مگر اندازمش در پای خوبان عاقبت
3 رأی آن دارم که خونم را بریزند اهل حسن شد موافق رای من با رای خوبان عاقبت
4 گر چه بی مهرند مهرویان به عشاق، ای رقیب جان عاشق می شود مأوای خوبان عاقبت
1 روزی از دست جفا آخر عنان بستانمت داد خود دانم از این پس بر چسان بستانمت
2 رود اشکم گر گریبان گیردم از دست تو دامنت گیرم گهی و انصاف جان بستانمت
3 عمر در کار تو شد، زین پس من و لعل لبت یا بمیرم یا حیات جاودان بستانمت
4 روی بر خاک درت مالم، وگر فرمان دهی خاک آن در هم به نرخ زعفران بستانمت
1 بی قرارم کرد زلف بی قرار کافرت ناتوانم کرد چشم جادوی افسونگرت
2 رگ برون آمد مرا از پوست در عشقت، مگوی کز ز بهر آن خط مشکین بیاید مسطرت
3 گر زنم جامه به نیل و یا شوم غرقه در آب شادیم، زیرا تو خورشیدی و من نیلوفرت
4 گر بر آیی بر سپهر و یا خرامی بر زمین آفتاب کشورت خوانند و شاه لشکرت
1 عاشق سوخته دل زنده به جانی دگر است زین جهانش چه خبر کو به جهانی دگر است
2 بس که از خون دلم لاله خونین بشکفت هر کجا می نگرم لاله ستانی دگر است
3 ای طبیب، از سر بیمار قدم باز مگیر چاره ای ساز که بیمار زمانی دگر است
4 عاقبت خواستی از من چو دل من، آن نیز در سر کوی تو آن وصف و نشانی دگر است
1 در شب هجر که از روز قیامت بتر است مردم دیده من غرقه به خون جگر است
2 ساکن از آب شود آتش و یا از دیده غرقه آییم و هنوز آتش ما تیزتر است
3 به طراوت رخ تو رشک گل سیراب است به تبسم دهنت غیرت تنگ شکر است
4 ای صبا، گر گذری بر سر آن کو، برسان خبر ما بر آنکس که ز ما بی خبر است
1 برگ ریز آمد و برگ گل و گلزار برفت سرخ رویی رخ لاله و گلنار برفت
2 سرو بشکفت و چمن سبز شد و نرگس خفت گو، برو، از بر من این همه، چون یار برفت
3 نزد من باد خزان دوش غبار آلوده آمد و گفت که سرو تو ز گلزار برفت
4 خواستم تا بروم در طلب رفته خویش یادم آمد رخ او، پای من از کار برفت
1 رفتی از پیش من و نقش تو از پیش نرفت کیست کو دید به رخسار تو وز خویش نرفت
2 تا ترا دیدم، کم رفت خیالت ز دلم کم چه باشد که خود خاطر من خویش نرفت
3 هیچ گاهی به سوی بند نیایی، آری هیچ کاری به مراد دل درویش نرفت
4 شب کنی وعده و فردات ز خاطر برود از تو این ناز و فراموشی و فرویش نرفت