1 زلف سیه تو مشک چین است بالای تو سرو راستین است
2 لعل تو نگین خاتم حسن وان خط تو نقش آن نگین است
3 گر موم بود میان خاتم در خاتم لعل انگبین است
4 ماهست رخت در آن سخن نیست قندی است لبت سخن در این است
1 می نوش که دور شادمانیست خوش باش که روز کامرانیست
2 سر بر مکش از شراب کایام از تیغ اجل به سر فشانیست
3 این دل که ز عشق می خورد خون با دشمن خود به دوستگانیست
4 مغرور مشو به بانگ نایی کاواز درای کاروانیست
1 ای خوانده، بتان حسن شاهت وز قلب شکستگان سپاهت
2 دودیست بر آتش جهانسوز آن سبزه خط که شد سیاهت
3 شد در ز نخت هزار جان عرق از خوی چو بر آب گشت چاهت
4 هر لحظه جراحتی است در جان بینم چو ز دور گاه گاهت
1 دیوانه شدم در آرزویت ای چشم جهانیان به رویت
2 جان تو که بد شده ست حالم وان بد همه از رخ نکویت
3 دی روی تو دیدم و نمردم شرمنده بمانده ام ز رویت
4 بوی خوشم آید از تو در جیب گل داری یا همین است بویت
1 وقتی غباری زآستان بفرست سوی چاکرت تا کی تهی چشم کند با دیدهام خاک درت
2 دستی بده، ای آشنا، درماندگان را، چون که شد غرقه به هر یک قطره خوی صد دل به رخسار ترت
3 دریافتم دل دزدیت، از غمزه غماز تو آن پرده ما باز شد، چون گشت پیدا گوهرت
4 ای ابر، گهگاهی بگو آن چشمه خورشید را در قعر دریا خشک شد از تشنگی نیلوفرت
1 روز نوروزست و ساقی جام صهبا برگرفت هر کسی با شاهد و می راه صحرا بر گرفت
2 گرد ره بر چشم خود نرگس که دردش هم نکرد خوبرویی را که پا بهر تماشا برگرفت
3 سرو با خوبان خرامش کرد و نی می خواست، لیک پا نکردش پا اگر چه بیشتر پا برگرفت
4 هست صحرا چون کف دست و بر او لاله چو جام خوش کف دستی که چندین جام صهبا برگرفت
1 شهسوارم آمد و از سینه جان را برگرفت دولت بادی که آن سرو روان را برگرفت
2 بار و جان هر دو درین تن بود و جان آمد درون یار را گفت این چه باشد با تو جان را برگرفت
3 دی که کرد ابر بلند آن یار خلقی را بکشت گوییا ترکی به خونریزی کمان را بر گرفت
4 سرخ گل کز آب چشم من به کوی او دمید گریه خون کرد بر وی هر که آن را برگرفت
1 هر قدم کاندر راه آن سرو خرامان برگرفت دیده خاک راه او دامان به دامان برگرفت
2 سر به صد زاری نهادم بارها بر پای او کافرم گر هیچگاه آن نامسلمان برگرفت
3 جان به پنهانی ز ما بر بود و پیدا هم نکرد دل به دشواری به ما بربست و آسان برگرفت
4 دل که اندر زلف او گم گشت نتوان یافتن چشم کان بر روی او افتاد نتوان برگرفت
1 روزگاری شد که دل با داغ هجران خو گرفت از نصیحت باز کی گردد دلی کان خو گرفت
2 مشکل است آزاد بودن، دل که با دلبر نشست مردنست، از تن، جدایی دل که با جان خو گرفت
3 عقل بیرون شد ز من، پرسیدمش کین چیست، گفت ما که هوشیاریم با دیوانه نتوان خو گرفت
4 من شبی چون کوه دارم زین دل کوتاه روز خرم آن ذره که با خورشید تابان خو گرفت
1 سرو به دید آن قد و رعنایی ازان بالا گرفت در چمنها لاجرم کارش ازان بالا گرفت
2 با قدش نسبت ندارد قامت سرو بلند راست می گوییم و بر ما نیست این کس را گرفت
3 جز حدیث تیر او در دل نمی آید مرا تا خیال آن کمان ابرو به چشمم جا گرفت
4 حق آن قرص رخ و آن لب نمی داند رقیب خواهد آن نان و نمک روزی دو چشمش را گرفت