آن که زلف و عارض او غیرت از امیرخسرو دهلوی غزل 203
1. آن که زلف و عارض او غیرت روز و شب است
جان من از مهر و ماه روش هر دم در تب است
...
1. آن که زلف و عارض او غیرت روز و شب است
جان من از مهر و ماه روش هر دم در تب است
...
1. دل ز انعامت، مها، با التفاتی قانع است
دیده در ماهی اگر بیند، رخت خوش طالع است
...
1. شربت وصلت نجویم کار من خون خوردن ست
من خوشم تو مرهم آنجاها رسان کازردنست
...
1. هر مژه از غمزه خون ریز تو ناوک زنی ست
کاندرون هر جگر زان زخم ناوک روزنی ست
...
1. تا خیال روی او را دیده در تب دیده است
مردم چشمم به خون در اشک ما غلتیده است
...
1. تا خیال نقطه خالت سواد چشم ماست
خاک پایت مردم چشم مرا چون تو توتیاست
...
1. بی رخت از پا فتادم، بی لبت رفتم ز دست
قدر گل بلبل شناسد، قدر باده می پرست
...
1. بس که زلف سرکشت در کار دلها در نشست
هیچ کس در شهر از این سودای بی پایان نرست
...
1. ساقیا، می ده که امروزم سر دیوانگی ست
جام پر گردان که مرگم در تهی پیمانگی ست
...
1. خانه ام ویران شد از سودای خوبان عاقبت
گشت دل مدهوش و دل شیدای خوبان عاقبت
...
1. روزی از دست جفا آخر عنان بستانمت
داد خود دانم از این پس بر چسان بستانمت
...
1. بی قرارم کرد زلف بی قرار کافرت
ناتوانم کرد چشم جادوی افسونگرت
...