ز دلها لشکری دارد از امیرخسرو دهلوی غزل 1691
1. ز دلها لشکری دارد سخن با تاجداران گو
قرار لشکر خود ده به ترک بی قراران گو
1. ز دلها لشکری دارد سخن با تاجداران گو
قرار لشکر خود ده به ترک بی قراران گو
1. ای گلستان ترا بالای سرو
وز تو زیب قامت زیبای سرو
1. همی گویم که وقتی، ز آن مشتاقان مجنون شو
تو، نافرمان بدخو را نمی گویم که اکنون شو
1. بیا، ای باغ جان، تا بنگرم سرو روان تو
مرا، دربان، رها کن تا بمیرد باغبان تو
1. امشب، ای باد، یکی جانب آن بستان شو
سر آن زلف پریشان کن و مشک افشان شو
1. عارض همچون نگارستان تو
شاهد حال است بر دستان تو
1. کارم از دست برفته ست ز نادیدن تو
زین پس، ای دیده، کجا ما و کجا دیدن تو
1. دلی دارم چو دامان گل از غم چاک گردیده
سری بر آستان او ز محنت خاک گردیده
1. چه شکل است این که می آید سمند ناز بر کرده
هزاران جان و دل آویزه بند کمر کرده
1. من ار چه هر شب از شبهای هجرش می کنم ناله
ز آه من مبادا بر لبش آزار تبخانه
1. تو دور افتاده از ما و نگنجد شوق در نامه
بیا کز دست تو هم پیش تو پاره کنم جامه
1. ای از رقم شبگون دیباچه مه کرده
صد نامه پاکان را خط تو سیه کرده