چه کنم کز دل من آن صنم از امیرخسرو دهلوی غزل 1608
1. چه کنم کز دل من آن صنم آید بیرون
با دل از سلسله خم به خم آید بیرون
...
1. چه کنم کز دل من آن صنم آید بیرون
با دل از سلسله خم به خم آید بیرون
...
1. ای شکل و بالایت بلا، از بهر جان مردمان
بس کن ز جولان، ورنه شد از کف عنان مردمان
...
1. چه بلاست از دو چشمت نظر نیاز کردن
مژه را گشاد دادن، در فتنه باز کردن
...
1. گر ز شوخی نیستت پروای من
رحمتی بر چشم خون پالای من!
...
1. یار بی فرمان و دل هم همچنان
یک دمی باقی و همدم همچنان
...
1. همی ریزی به بازی خون یاران
چنین باشد سزایی دوستداران؟
...
1. عشق آتشم در جان زد و جانان ازان دیگران
ما را جگر بریان شد و او میهمان دیگران
...
1. دل گمگشته به بازار خریدن نتوان
ور دهد لابه، چو تو یار خریدن نتوان
...
1. در ره عشق از بلا آزاد نتوان زیستن
تا غمش در سینه باشد، شاد نتوان زیستن
...
1. آرایش مجلس تویی، مجلس بیارا هر زمان
نقل و شرابی زان دو لب پیش آر ما را هر زمان
...
1. یک دگر خلق به سودای دل و جان گفتن
من و سودا و همه شب غم پنهان گفتن
...
1. جانا همان و دل همان درد من شیدا همان
هر کس به سودای گلی، جان مرا سودا همان
...