تا چند کوشی آخر در از امیرخسرو دهلوی غزل 1572
1. تا چند کوشی آخر در خون بیگناهان
آهسته تر زمانی، ای میر کج کلاهان
1. تا چند کوشی آخر در خون بیگناهان
آهسته تر زمانی، ای میر کج کلاهان
1. ای دور مانده از نظر دورماندگان
بازآی هم به جان و سر دورماندگان
1. ای تیغ بر کشیده چو مردم کشندگان
زنجیر تو به گردن گردن کشندگان
1. ای بی خبر، ز دیده بی خواب عاشقان
تا سوخته دلت ز تف و تاب عاشقان
1. ای باد، بوی یار بدین مبتلا رسان
در چشم من ز خاک درش توتیا رسان
1. برداشتن نظر ز نگاری نمی توان
ور نیز می توان ز تو، باری نمی توان
1. بنشست عشق یار به جانم چنان درون
کز عافیت نماند نشانی در آن درون
1. دل می بری و در خم مو می کنی، مکن
آزردن دل همه خو می کنی، مکن
1. ای دیده، بیش در رخ جانان نظر مکن
ور می کنی بر آن بت بیدادگر مکن
1. عزم برون چو مست خماری شوی، مکن
تاراج نقش آزری ومانوی مکن
1. ای دل، ز وعده کج آن شوخ یاد کن
خود را به عشوه، گر چه دروغ است، شاد کن
1. ای دل، علم به ملک قناعت بلند کن
چشم طمع ز خوان خسان بی گزند کن