کاری چو برنیاید از از امیرخسرو دهلوی غزل 1394
1. کاری چو برنیاید از آه صبح خیزم
تا چند هر زمانی با بخت بر ستیزم
1. کاری چو برنیاید از آه صبح خیزم
تا چند هر زمانی با بخت بر ستیزم
1. رفتیم ما و دل به یکی سو گذاشتیم
جان خراب نیز همان سو گذاشتیم
1. هر دم گذر به کوی و سرایی که ما کنیم
هویی فتد ز ناله و وایی که ما کنیم
1. هر شب به کوی وصل تو دزدیده ره کنیم
پیش در از طفیل سگان خوابگه کنیم
1. ما عافیت نثار ره درد کرده ایم
جان را به می برید عدم فرد کرده ایم
1. رحمی که بر در تو غریب اوفتادهام
در خون دل ز دست تو چون جام بادهام
1. تا دامن از بساط جهان در کشیده ایم
رخت خرد به کوی قلندر کشیده ایم
1. خیز، ای به دل نشسته که بیدل نشسته ایم
مگسل ز ما که بهر تو از خود گسسته ایم
1. بخرام تا به زیر قدم پی سپر شویم
خاکیم در رهت، قدمی خاک تر شویم
1. می خواستم که روزه گشایم نماز شام
سر بر زد آفتاب جهانسوز من ز بام
1. از طره تو جز ره سودا نیافتم
وز غمزه تو جز در غوغا نیافتم