هر شب از دست غمت دیده از امیرخسرو دهلوی غزل 1358
1. هر شب از دست غمت دیده و دل خون شودم
وانگه از هر مژه راوق شده بیرون شودم
1. هر شب از دست غمت دیده و دل خون شودم
وانگه از هر مژه راوق شده بیرون شودم
1. سوی من بین که ز هجرت به گداز آمده ام
روی بنمای که پیشت به نیاز آمده ام
1. بی تو امید ندارم که زمانی بزیم
سهل آنست که تا چند به جانی بزیم
1. بخت برگشت ز من تا تو برفتی ز برم
کی بود باز که چون بخت در آیی ز درم؟
1. من و گنج غم و در سینه همان سیم تنم
چه کنم؟ دل نگشاید به بهار و چمنم
1. خرم آن روز که من آن رخ زیبا بینم
او کند ناز و من از دور تماشا بینم
1. یارب، آن روز بیابم که جمالت بینم
چند بر یاد جمالت به خیالت بینم
1. حال خود باز بر آیین دگر می بینم
باز کار دل خود زیر و زبر می بینم
1. می گذشتی و به سویت نگران می دیدم
زار می مردم و در رفتن جان می دیدم
1. مدتی شد که نظر بر رخ یاری دارم
بلبلم، این همه افغان ز بهاری دارم
1. گر چه از عقل و دیده و جان برخیزم
حاش لله که ز سودای فلان برخیزم
1. کس بدین روز مبادا که من بد روزم
کس بدین گونه مسوزاد که من می سوزم