نترسم از بلا چون دیده از امیرخسرو دهلوی غزل 1239
1. نترسم از بلا چون دیده بر رخساره ای دارم
که جان غم کشی بی غیرتی بیکاره ای دارم
1. نترسم از بلا چون دیده بر رخساره ای دارم
که جان غم کشی بی غیرتی بیکاره ای دارم
1. شبی، آسایشم نبود، عجب بیداریی دارم
شفا از چشم تو خواهم، عجب بیماریی دارم
1. به چشم تر دمی کاندر دل بریانش میدارم
وی اندر خواب و من نزدیک خود مهمانش میدارم
1. من و شبها و یاد آن سرکویی که من دانم
دلم رفته ست و جان هم می رود سویی که من دانم
1. تویی در پیش من یا خود مه و پروین نمی دانم
شب قدر من است امشب که قدر این نمی دانم
1. چو خواهم با تو حال خود بگویم، جا نمی یابم
وگر پیدا کنم جای ترا، تنها نمی یابم
1. همیشه در فراقت با دل افگار می گریم
غمت را اندکی می گویم و بسیار می گریم
1. خراش سینه خود با یکی خونخوار می گویم
حساب عمر می دانم که غم با یار می گویم
1. بگویم حال خویشت، لیک از آزار میترسم
وگر ندهم برون، ز اندیشه گفتار میترسم
1. همه شب با دل خود نقش آن دلدار بربندم
مگر ممکن بود کاین دیده بیدار بربندم
1. تو سر مستی و من عاشق، بیا تا با تو در غلتم
ز دست لعل تو تا چند در خون جگر غلتم
1. نیارم تاب دیدن، دیر دیرت بهر آن بینم
بباید هر زمان جانی که رویت هر زمان بینم