رفت دل، نیست روشنم از امیرخسرو دهلوی غزل 1191
1. رفت دل، نیست روشنم حالش
برو، ای جان، تو هم به دنبالش
1. رفت دل، نیست روشنم حالش
برو، ای جان، تو هم به دنبالش
1. لب نگر وان دهان خندانش
وان خم طره پریشانش
1. سوار من از من عنان در مکش
یک امروز از گفت من سر مکش
1. آن چشم سخنگو نگر و آن لب خاموش
وان تلخی گفتار و شکر خنده خون نوش
1. او می رود و عاشق مسکین گرانش
چون مرده که در سینه بود حسرت جانش
1. به سنگی چون سگان از دور خرسندم ز دربانش
سگ آن عزت کجا دارد که بنشانند بر خوانش؟
1. خضر در کوی او ره گم کند زان شکل موزونش
تعالی الله مگر از آب حیوان ریخت بی چونش
1. دل من دست بازی می کند هر لحظه با مویش
معاذالله که گر ناگه ببیند چشم بدخویش
1. زلفت که باد از هر طرف گه گه پریشان داردش
هر مو که برباید ازو زنجیر صد جان داردش
1. گه گه نظری باز مدار از من درویش
چون منعم بخشنده به در یوزه درویش
1. نیاید گر چه هرگز از فرامش گشتگان یادش
غلام آن سر زلفم که در هم می کند بادش
1. گرم روزی به دست افتد کمند زلف دلبندش
ستانم داد این سینه که بی دل داشت یک چندش