دل برد و زهره نیست از امیرخسرو دهلوی غزل 1179
1. دل برد و زهره نیست که آن باز خواهمش
یا خود ز صبر رفته نشان باز خواهمش
1. دل برد و زهره نیست که آن باز خواهمش
یا خود ز صبر رفته نشان باز خواهمش
1. هر بامداد تا به شبم بر سر رهش
وقتی مگر که بنگرم از دور ناگهش
1. فرشته می ننویسد گناه دم به دمش
که از تحیر آن رو نمی رود قلمش
1. گر، ای نسیم، ترا ره دهنده در حرمش
ببوسی از من خاکی نشانه قدمش
1. ستمگری که دلم شاد نیست جز به غمش
به خامه راست نیاید شکایت ستمش
1. قبا و پیرهن او که می رسد به تنش
من از قباش به رشکم، قبا ز پیرهنش
1. کرشمه های سر زلف در بنا گوشش
حدیث درد دلم ره نداد در گوشش
1. کسی که هست نظر بر جمال میمونش
زهی نشاط دل و طالع همایونش
1. نظر ز دیده بدزدم چو بنگرم رویش
که دیده نیز نخواهم که بنگرد سویش
1. شد آن که پای مرا بوسه می زند او باش
بیار باده که گشتم قلندر و قلاش
1. ترک من، سر مکش ز پرده خویش
درکش آخر عنان زرده خویش
1. باغ بشکفت و سوری و سمنش
تازه گشت ارغوان و نسترنش