دلا به دست هوس تار زلف از خیالی بخارایی غزل 275
1. دلا به دست هوس تار زلف یار مکش
در او مپیچ و بلا را به اختیار مکش
...
1. دلا به دست هوس تار زلف یار مکش
در او مپیچ و بلا را به اختیار مکش
...
1. کجاست ساغر می تا به گردش آرندش
که عمر رفت و حریفان در انتظارندش
...
1. دل چو گشت از جام معنی جرعه نوش
دلقِ صورت کرد رهن می فروش
...
1. روزگاری ست که از غایت نادانی خویش
چون خطت نامه سیاهم ز پریشانی خویش
...
1. گر ترحّم نکند طرّهٔ بی آرامش
مرغ دل جان نتواند که برد از دامش
...
1. ما را به درِ دوست گشاد از هوس خویش
وقتی ست که دارد سگ آن کوی کس خویش
...
1. ما را همین زبانی ست آن نیز در دعایش
گر حق این نداند او داند و خدایش
...
1. یار اگر بد کند ای دل نتوان گفت بدش
که به آن روی نکو هرچه کند می رسدش
...
1. هر نقد دل کآن غمزهٔ پر حیله می آرد به کف
بازش ز عین سرخوشی چشم تو می سازد تلف
...
1. گر بیابد شرف خدمت آن حور ملک
کی فرود آورد از کبر دگر سر به فلک
...
1. شمع میگفت به پروانه شبی در منزل
که مرا نیز بر احوال تو میسوزد دل
...
1. آه کز زلفت اسیر بند زنّار آمدم
وز خطت در حلقهٔ سودا گرفتار آمدم
...