1 افلاک که جز غم نفزایند دگر ننهند به جا تا نربایند دگر
2 ناآمدگان اگر بدانند که ما از دهر چه میکشیم نایند دگر
1 ای دل غم این جهان فرسوده مخور بیهوده نهای غمان بیهوده مخور
2 چون بوده گذشت و نیست نابوده پدید خوش باش غم بوده و نابوده مخور
1 ایدل همه اسباب جهان خواسته گیر باغ طربت به سبزه آراسته گیر
2 و آنگاه بر آن سبزه شبی چون شبنم بنشسته و بامداد برخاسته گیر
1 این اهل قبور خاک گشتند و غبار هر ذره ز هر ذره گرفتند کنار
2 آه این چه شراب است که تا روز شمار بیخود شده و بیخبرند از همه کار
1 خشت سر خم ز ملکت جم خوشتر بوی قدح از غذای مریم خوشتر
2 آه سحری ز سینهٔ خماری از نالهٔ بوسعید و ادهم خوشتر
1 در دایره سپهر ناپیدا غور جامیست که جمله را چشانند بدور
2 نوبت چو به دور تو رسد آه مکن می نوش به خوشدلی که دور است نه جور
1 دی کوزهگری بدیدم اندر بازار بر پاره گلی لگد همی زد بسیار
2 و آن گل بزبان حال با او میگفت من همچو تو بودهام مرا نیکودار
1 ز آن می که حیات جاودانیست بخور سرمایه لذت جوانی است بخور
2 سوزنده چو آتش است لیکن غم را سازنده چو آب زندگانی است بخور
1 گر باده خوری تو با خردمندان خور یا با صنمی لاله رخی خندان خور
2 بسیار مخور ورد مکن فاش مساز اندک خور و گه گاه خور و پنهان خور
1 وقت سحر است خیز ای طرفه پسر پر بادهٔ لعل کن بلورین ساغر
2 کاین یکدم عاریت در این کنج فنا بسیار بجویی و نیابی دیگر