1 رفتم که در این منزل بیداد بدن در دست نخواهد به جز از باد بدن
2 آن را باید به مرگ من شاد بدن کز دست اجل تواند آزاد بدن
1 امروز تو را دسترس فردا نیست واندیشهٔ فردات به جز سودا نیست
2 ضایع مکن این دم ار دلت شیدا نیست کاین باقی عمر را بها پیدا نیست
1 چون حاصل آدمی در این شورستان جز خوردن غصه نیست تا کندن جان
2 خرم دل آنکه زین جهان زود برفت و آسوده کسی که خود نیامد به جهان
1 برخیز و مخور غم جهان گذران بنشین و دمی به شادمانی گذران
2 در طبع جهان اگر وفایی بودی نوبت بتو خود نیامدی از دگران
1 زآن پیش که بر سرت شبیخون آرند فرمای که تا بادهٔ گلگون آرند
2 تو زر نهای ای غافل نادان که تو را در خاک نهند و باز بیرون آرند
1 ز آن می که حیات جاودانیست بخور سرمایه لذت جوانی است بخور
2 سوزنده چو آتش است لیکن غم را سازنده چو آب زندگانی است بخور
1 کس مشکل اسرار اجل را نگشاد کس یک قدم از دایره بیرون ننهاد
2 من مینگرم ز مبتدی تا استاد عجز است به دست هرکه از مادر زاد
1 کم کن طمع از جهان و میزی خرسند از نیک و بد زمانه بگسل پیوند
2 می در کف و زلف دلبری گیر که زود هم بگذرد و نماند این روزی چند
1 این قافلهٔ عمر عجب میگذرد دریاب دمی که با طرب میگذرد
2 ساقی غم فردای حریفان چه خوری پیش آر پیاله را که شب میگذرد
1 من می نه ز بهر تنگدستی نخورم یا از غم رسوایی و مستی نخورم
2 من می ز برای خوشدلی میخوردم اکنون که تو بر دلم نشستی نخورم