1 تا چند اسیر رنگ و بو خواهی شد چند از پی هر زشت و نکو خواهی شد
2 گر چشمهٔ زمزمی و گر آب حیات آخر به دل خاک فروخواهی شد
1 تا راه قلندری نپویی نشود رخساره بخون دل نشویی نشود
2 سودا چه پزی تا که چو دلسوختگان آزاد به ترک خود نگویی نشود
1 تا زهره و مه در آسمان گشت پدید بهتر ز می ناب کسی هیچ ندید
2 من در عجبم ز میفروشان کایشان به زآنکه فروشند چه خواهند خرید
1 چون روزی و عمر بیش و کم نتوان کرد دل را به کم و بیش دژم نتوان کرد
2 کار من و تو چنانکه رای من و توست از موم به دست خویش هم نتوان کرد
1 حیی که به قدرت سر و رو میسازد همواره همو کار عدو میسازد
2 گویند قرابهگر مسلمان نبود او را تو چه گویی که کدو میسازد
1 در دهر چو آواز گل تازه دهند فرمای بتا که می بهاندازه دهند
2 از حور و قصور و ز بهشت و دوزخ فارغ بنشین که آن هر آوازه دهند
1 در دهر هر آنکه نیمنانی دارد از بهر نشست آشیانی دارد
2 نه خادم کس بود نه مخدوم کسی گو شاد بزی که خوشجهانی دارد
1 دهقان قضا بسی چو ما کشت و درود غم خوردن بیهوده نمیدارد سود
2 پر کن قدح می به کفم درنه زود تا باز خورم که بودنیها همه بود
1 روزیست خوش و هوا نه گرم است و نه سرد ابر از رخ گلزار همیشوید گرد
2 بلبل به زبان حال خود با گل زرد فریاد همیکند که می باید خورد
1 زآن پیش که بر سرت شبیخون آرند فرمای که تا بادهٔ گلگون آرند
2 تو زر نهای ای غافل نادان که تو را در خاک نهند و باز بیرون آرند