1 روانش به پیکار کین رام شد کمندش به یال یلان دام شد
2 برانگیخت که پیکر تیزگام چو شیری خروشید بر خصم سام
3 ز خون غازه مالید بر روی خاک پراکنده از کشته یکسر مغاک
4 ادیم زمین را پر از کشته کرد به خون خاک را یکسر آغشته کرد
1 شه چین ز ناگه برافراخت سر بر آن لشکران کرد لختی نظر
2 ز ناگه در زیر عالی علم دو تن دید با فر و آئین جم
3 برآراسته تن به ساز نبرد دو جنگی دلاور دو پرمایه مرد
4 به همراهیان لشکری نامدار همانا فزون بود از ده هزار
1 سراینده دهقان با فر و کام سخن راند زینسان ز فرخنده سام
2 که چون گشت چیره به فغفور چین سحرگاه شد با دلیران کین
3 یکی هفته با سروران شاد بود شب و روز از اندوه آزاد بود
4 ز می سرخ گردیده بد چهرهاش ولی بیپریوش نبد بهرهاش
1 چو در سخن مرد فرزانه سفت مر این داستان را چنین باز گفت
2 که فغفور چین، سام را چون ببست به حبسش فرستاد و از غم برست
3 به بند اندرون بود شش ماه سام وزو دور گردید آرام و کام
4 به هر ماه یک بار عالمفروز ز افسون شدی نزد آن کینهتوز
1 همیخواست تا خود درآید به جنگ کند روز قلواد را تیرهرنگ
2 که گردی شد از روی دشت آشکار یکی رهسپر مرد خنجرگذار
3 برون آمد از گرد مانند باد بر پادشه شد زمین بوسه داد
4 به کش در یکی نامه بودش نهان سبک داد بر دست شاه جهان
1 طغان شاه چون باد بر شد به زین برانگیخت نامآوران را به کین
2 سبک دیوزاده کمین روی کرد به خون یلان دشت را جوی کرد
3 خروشنده گردید چون سنهراس ازو شد دل سرکشان پرهراس
4 درآمد میان سپه همچو شیر ز هر سو برو بر ببارید تیر
1 سراینده دهقان موبدنژاد ز سام و دلیران چنین کرد یاد
2 که چون در سمنزار شد مهرجوی سوی قصر دلدار آورد روی
3 ابا ماهسیما به شادی نشست ز می اندوه غصه را کرد پست
4 چو شد مست از شاه ایران زمین سخن راند و از نامداران کین
1 باستاد در قلب فغفور شاه ستادند پیش و پس او سپاه
2 دلیران ترکان زرینه چنگ همه درگه کینه همچو پلنگ
3 و طغرل تکش یک دل و یک تنه بیامد باستاد در میمنه
4 فرستو که بد نامدار سره شد از قلب تازان سوی میسره
1 تو گفتی که بود او یک یپل مست و یا شیر بود اژدهائی به دست
2 به نزد فرستو چو آمد فراز خروشید بر وی که ای رزمساز
3 درفش و تبیره برافراختی ز ما نامداری سرانداختی
4 چنان بر تو گرید شه چین کنون که گرید بر او اختر واژگون
1 نشست از بر باره بادپای به دست اندرش نیزه جانربای
2 به سوی طغان شاه شد رزمجوی درآورد با او زکین رو به روی
3 سر از بهر پیکار چون برفراخت طغان شاه همان لحظه او را شناخت
4 برو برخروشید کای شوخ چشم چرا رو نهادی سوی کین و خشم