1 سوار ختائی درآمد چو باد که ساما بقای تو جاوید باد
2 که امشب پریدخت حوری سرشت به پرواز شد تا به باغ بهشت
3 همه خلق ازین غصه خون میخورند ندانم که این غصه چون میخورند
4 برآمد ز سام نریمان خروش دلش در بر از غم بیامد به جوش
1 چنین تا بدین کار آمد سه ماه که بودی همه چین پر از دود آه
2 پرینوش از شاه آگاه بود گذارش همه بر سر چاه بود
3 به هر صبح آمد نهانی ز راه سخن گفت با ماه در زیر چاه
4 وز آنجا دگر سوی ایوان شدی چو سرو خرامان به بستان شدی
1 از آن سو پریدخت سیمین عذار گرفتار هجران در آن چاهسار
2 دلش پیش سام و غمش پیش دل ز خون جگر پای مانده به گل
3 حکایت همی کرد از بخت خویش ز تنهائی و هجر دل گشته ریش
4 مرا کاش خوبی نداده خدا دگر داد یارم نکردی جدا
1 به صورت چو آدم به تن نره دیو که از بیم او دیو بد در غریو
2 به پیکر به مانند? ژنده پیل همه پیکرش تیره مانند نیل
3 دو دندان پیشش بسان گراز ازو سنگ و سندان بد اندر گداز
4 پریدخت چو دید بر اهریمن شگفتی فرو ماند و لرزان بدن
1 دم شیر جاروب راهش شده ستون فلک تیر آهش شده
2 همی گرد بر گرد او ببر و شیر ز آهو پلنگان نخجیرگیر
3 ابر گرد او حلقه بسته همه شبان گشته درندگان چون رمه
4 شده چشم گردون نمکدان او دم شیر گشته مگس ران او
1 بتندید آن دیو تیره روان ازو قلوش گرد شد ناتوان
2 بتابید رو باز آن ارجمند سرانجام دستش رها شد ز بند
3 دلیری کجا نام فرهاد بود به چستی به ماننده باد بود
4 ز شیران جنگی خاور بدی به میدان کینه دلاور بدی
1 دگر ره قمرتاش و قلواد شیر براندند اسب آن دو مرد دلیر
2 نجستند روز و شب آرام و خواب به هر راه و بیره گرفته شتاب
3 خبر جوی گشتند هر جا بسی نیامد ازو آگهی از کسی
4 به هر دشت و هامون همی تاختند علم بر سر کوهی افراختند
1 بدو گفت کای مرد صحرانشین دلیر و خردمند این سرزمین
2 در اینجا ندیدی یکی نوجوان برهنه سراپا و جانش نوان
3 درخشنده روئی و فرخ فری دلیری گوی شیر کی منظری
4 که رنجیده از ما و پنهان شده درین مرغزاران شتابان شده
1 به یاد پریدخت فرخنده سام زمانی بخوابید بیدار سام
2 به بالین او شیر قلواد بود ز دیدار او کو بسی شاد بود
3 ز ناگه خروشی برآمد چو ابر تو گفتی که بگذشت آنجا هژبر
4 بلرزید آن دشت از آواز او فلک کر شد از نعره ساز او
1 به شاپور گفت آن زمان پهلوان که ای مرد آشفته باتوان
2 به شمشیر با تو نیاریم جنگ مبادا که کشته شوی بیدرنگ
3 به کشتی بکوشیم با یکدگر ببینیم تا کیست فیروزگر
4 به نیرو گرت کوفتم بر زمین نبرم سرت گرچه هستی به کین