1 فرو ریختند آن زمان سر به سر چو باران برو تیغ و تیز و تبر
2 یکی گرز زد آن زمان بر سرش یکی تیغ انداخت بر پیکرش
3 نکرد هیچ باکی جهانپهلوان به یک روز برداشت او را روان
4 همان دم به دریا فرو ریختند یکی شور و غوغا برانگیختند
1 بگفتش که این زخمها مردنی نباشد بگفتا شنو ای دنی
2 زنم بر تهیگاهت این بار تیغ بدرم جگرگاه تو بیدریغ
3 همه رودهایت بریزم در آب کشم این زمانت به درد و عذاب
4 مگر بشنوی پندهایم روان ازین بحر بیرون روی در زمان
1 سراینده نامه دلگشای چنین گفت از آن گرد رزمآزمای
2 که چون از بر نامور پهلوان شبی تیره سوی ختا شد روان
3 یکی هفته میرفت زورق در آب به هشتم چو بنمود رخ آفتاب
4 بدو رهنمون گفت کای نامدار رسیدی به نزدیک دریاکنار
1 شه چین چو آن سرکشان را بدید رخش شد از اندوه چون شنبلید
2 بگرداند از کینه و رزم روی دلش گشت از نو دگر مهرجوی
3 برانگیخت بور ابرش تیزگام گرفت از ره ایمنی دست سام
4 ز دیو دژآگه پژوهش گرفت جهانپهلوان را نکوهش گرفت
1 چو قلوش نشست از بر بادپا به فرمان فرهنگ رزمآزما
2 ز قلوش دگر بر سرایم سخن مر این داوری را درآرم به بن
3 سوی دشت و کهسار شد همچو باد که یابد نشانی ز سالار راد
4 فراوان بگردید و کم یافتش ز بس تشنگی لب به برتافتش
1 به گردش درآمد می ارغوان دلیران زابل همه شادمان
2 وز آن خوشدلی سام با آفرین یکی بزم کرد همچو خلد برین
3 نشسته در آن بزم فرخنده سام به یاد پریدخت بگرفته جام
4 تکش خان و فرهنگ و قلواد شیر تمرتاش و قلوش گو شیرگیر
1 زمانی چو بگذشت از آن مهرشان رسیدند در بزم گردنکشان
2 چو سرو سهی قد برافراختند بدان جشن خلوتگهی ساختند
3 شبانگه پریزاد از ناگهان شد از نزد سام و دلیران نهان
4 زمانی چو شد با رخی همچو شید به طرف چمن چو صبا در رسید
1 تمرتاش خواندی ورا بهروند چو راندی به نخجیر اسب سمند
2 بجستی به مانند تندر ز جای نماندی کزو بگذرد باد پای
3 چو شد شه ز اندیشهها دل نژند درآمد ز در ناگهان بهروند
4 شهنشاه را دید رخساره زرد ز گشت سپهری دلش پر ز درد
1 تکش خان جنگی شه تاشکن که چون او نبد در جهان رزمزن
2 کجا شاه را بود مهتر پسر وزو بد همه تاشکن سر به سر
3 چون آن داوری دید آهیخت تیغ درآمد به خون ریختن بی دریغ
4 بر لشکر زابل آمد فراز بیفکند ازیشان بسی رزمساز
1 شه چین چو از گفتش آگاه شد بدو روز گفتی که کوتاه شد
2 ز اندوه بر زد به سر هر دو دست همی گفت پشت امیدم شکست
3 همی گفت دستور انده چراست پری دخت خود نزد شاه ختاست
4 همانا نیابد ازو سام کام که او با تمرتاش گردید رام