1 ز دل آنچنان آتشی برفروخت که مر ماهیان را برو دل بسوخت
2 بگفتا که یک سال باشد که من ز ایران جدا گشتم و انجمن
3 جدا از منوچهر شاه جهان در اینجا گرفتار درد و غمان
4 ندانم شب و روز سامان خویش دوای دل ریش بریان خویش
1 برآورد یک تیر گرشاسپی نوشته بر آن نام شیداسپی
2 به چاچی کمان راند اندر زمان بزد بر بر دیو تیره روان
3 نشد کارگر تیر قلواد گرد درآمد نهنکال با دستبرد
4 کجا اندر آن کشتی نامدار که قلواد بود اندر آن کامکار
1 چو سام نریمان چنان حال دید برآورد سر بر سما بنگرید
2 که ای پاک دادار پروردگار توئی آفریننده مور و مار
3 جهانبخش و نیرودهنده توئی بسی عادیان را فکنده توئی
4 مکن شرمسارم به ایران زمین به پیش منوچهر شاه گزین
1 یکی نعره زد سام اندر یلی که لرزید آن آب از پر دلی
2 نهنکال را گفت کای نره دیو برآرم ز جانت همین دم غریو
3 به قلوش چنین گفت سام گزین که امروز چنگال شیران ببین
4 سپه را شتابان درآور به جنگ به گرز گران سنگ بگشای چنگ
1 درآمد یکی دیو نر زشت نام در آن روی دریا به ضرب تمام
2 همان دم کمرگاه قلوش گرفت برآورد بر دست دیو از شگفت
3 چو تندر خروشید بر دیوها که از من ستانید این پرجفا
4 ببستند دست گو زابلی به دژخیم دادندش از پردلی
1 یکی نعره زد سام گرد آن زمان که ای نامداران زابلستان
2 بگیرید از این دیوزادان شوم که جائی ندارند در مرز و بوم
3 رسیدند آن لشکری پیش سام فرحناک و خندان و دل شادکام
4 بگفتند دیوان هزیمت شدند درین جنگ بی قدر و قیمت شدند
1 بگفت و همان دم به جا برنشست که در آب او را کند زود پست
2 به گردن زدش سام یل خنجری که آزاد برجست در داوری
3 بگفتا برون رفت باید همی و یا غرق خون رفت باید همی
4 بگفت ار کنی پاره پاره مرا نجنبم از این آب ای سرورا
1 بگفتش که این زخمها مردنی نباشد بگفتا شنو ای دنی
2 زنم بر تهیگاهت این بار تیغ بدرم جگرگاه تو بیدریغ
3 همه رودهایت بریزم در آب کشم این زمانت به درد و عذاب
4 مگر بشنوی پندهایم روان ازین بحر بیرون روی در زمان
1 فرستاد یک گرد اندر زمان به نزدیک فغفور روشنروان
2 اکه اینک رسیدم به درگاه شاه به بند اندرون جمله بدخواه شاه
3 فرستاده شد در زمان همچو باد به درگاه فغفور فرخنژاد
4 بگفتا که از پیش سام دلیر رسیدم همین دم به مانند شیر
1 سراینده نامه دلگشای چنین گفت از آن گرد رزمآزمای
2 که چون از بر نامور پهلوان شبی تیره سوی ختا شد روان
3 یکی هفته میرفت زورق در آب به هشتم چو بنمود رخ آفتاب
4 بدو رهنمون گفت کای نامدار رسیدی به نزدیک دریاکنار