1 ایا صدری که در بازار دانش کند کلک تو دایم در فروشی
2 مکن سستی چنین در کار داعی چه خواهد کرد با این سخت کوشی
3 جوابش باز ده تا من نگویم جواب احمقان باشد خموشی
1 ای زبیم تو در تن اعداد خون چو خون عصیر جوشیده
2 پست در پای محنت افتاده هرکه با دولت تو کشیده
3 همّتت گوش چرخ مالیده هیبتت شیر شیر دوشیده
4 هست بر یاد بخشش تو رهی جامهای امید نوشیده
1 مژده کاقبال تو ز ناگه داد ش نیک در خور دشمن
2 شد بریده ز آستانۀ تو پای احداث چون سر دشمن
3 دست بر گرامیت بر داشت سر دشمن به خنجر دشمن
1 پناه زمرۀ دانش شکوه اهل هنر که هست جان معانی به لفظ تو زنده
2 گر آیدش ز نهیب تو سنگ در دندان شود کواکب پروین ز هم پراگنده
3 فضای دهر شود همچو گریه گوهر بار کجا سخای تو دندان نمود چون خنده
4 سپهر، کورا بر زیر پای دندانست کند همیشه ازین در تراش چون رنده
1 سرورا رسم تصوّف آن بود کز تو می بیند دل اگاه من
2 تربیت بر سنة الله می کنی زان که هستی پیر نیکو خواه من
3 جملگی از پیش من برداشتی هر چه شاغل بد ز مال و جاه من
4 از شواغل چون مجرّد کردیم آنگهی دادی به حضرت راه من
1 این همه سرکشی مکن بر من گر چه معزولم و تو بر کاری
2 گر چه ماهر دوان دو کار گیرم که کند مان خرد خریداری
3 حالت من خلاف حالت تست تا مرا همچو خود نپنداری
4 من چو کلکم که نشر علم کند تو چو شمشیر تیز و خون خواری
1 ای همه انصاف عالم تعبیه در حکم تو جور من از حد گذشت ، انصاف جان من بده
2 چون همی بخشی همه چیزی گناه من ببخش چون بدادی هر چه در عالم، امان من بده
1 ای که دایم بسر انگشت دها شیر شیران بکفایت دوشی
2 وی که در وصف هنرمندی تو عقل حیران شود از بی هوشی
3 وی که در وصف مروّت می جود از کف ساقی همّت نوشی
4 وی که در شخص امل از سر لطف هر زمان کسوت دیگر پوشی
1 ای همه عادت تو لطف و مواسا کردن کار تو تربیت مردم دانا کردن
2 هست در شان تو ترتیب معایش دادن هست در عادت تو قهر محابا کردن
3 وصمت خاطر خورشید وشت دانی چیست؟ بی سبب راز دل گردون پیدا کردن
4 دانک جزقدر ترا نیست مسلّم کس را جای خود بر زبر قبّۀ خضرا کردن
1 ای آنکه از افاضل انوار معنوی خورشید را ز خاطر خود وام دادهای
2 از لطف طبع تربیت روح کردهای وز لفظ پاک طیرهٔ اجرام دادهای
3 از نوک کلک خویش به اجرام نظم و نثر تشویر نوک سوزن نظّام دادهای
4 راه معالی از همه جانب سپردهای داد معانی از همه اقسام دادهای