1 هر کرا رسم و عادت آن باشد که همه ساله گیرد و ندهد
2 وعده یی گر دهد ترا در عمر اندر آن غصّه میرد و ندهد
3 از بخیلان بخیل تر که بود آنکه چیزی پذیرد و ندهد
1 شعر کی نزد تو فرستادم لطفکی نیز کرده با آن ضم
2 التماسی حقیر کرده در و که نیرزید پای مرد قلم
3 التفاتی بدان نفرمودی یعنی از آن مرا چه بیش و چه کم؟
1 بهاء الدّین که تا دور جهان بود نپندارم که چون تو یک جوان بود
2 سخن کاندر دهانش صد زبانست همیشه در ثنایت یک زبان بود
3 بدان خلق و لطافت کز تو دیدم دعاگوی تو از جان می توان بود
4 فضولی دی سوالی کرد از من که سر خیل فضولان جهان بود
1 جهان صدرا لقای فرّخ تو جهان صدرا لقای فرّخ تو
2 کسی را کآرزوی خدمت تست فراوان مایه از اقبال باید
3 اگر تو در خور همّت کنی جود جهان از مال مالامال باید
4 فلک را از تو باید خواست تمکین گرش کاری به استقلال باید
1 زندگانیّ مجلس عالی باد چون مدّت زمانه طویل
2 مجد دین سیّد اجل که دهد جود دست تو بحر را تخجیل
3 ای از آن خاندان که از شرفش خاک رو بست شهپر جبریل
4 مطبخ امّتان جدّ ترا چون حوایج کشیست میکائیل
1 سر فرازا چرا رها کردی رسم و آیین سروران دگر؟
2 نه هر آنکس که چاکریّ تو یافت رفت در خون چاکران دگر؟
3 بر فلک گر چه ماه و خورشیدند نیز هستند اختران دگر
4 در سرای توصد گران بیشند بر سرش گیر یک گران دگر
1 من بی برگ از تو این یک بار شاخ بی برگ و بار می خواهم
2 خرد و در هم شکسته بی سببی دست و پایی هزار می خواهم
3 زان درختی که در زمستانها میوه آرد ببار می خواهم
4 میوۀ آن درخت نار بود دان که من خود چه نار می خواهم
1 شبی به خوان تو حاضر شدم به ماه سیام نخفت چشم من آن شب ز اشتیاق طعام
2 ز روز روزه نبد هیچ فرق آن شب را ز بهر آنکه نیفتاد اتّفاق طعام
3 سحور نیز بوقت خودم نیاوردند وصال روزه معیّن شد از فراق طعام
1 اگر به کم ز منی داد شغل من خواجه روا بود که مرا صد امید بفزاید
2 چامید دارم و دانم که نیست دور از کار که جز نیابت خاص خودم نفرماید
3 که هر کجا که چو وی شغل من تواند کرد بزرگتر عملی در جهان مرا شاید
1 از رضی الملک الحق شرمساری حاصلست بس که اندر حقّ من لطف و کرمها میکند
2 لیک تا فصل خزان آغاز دم سردی نهاد گوییا کآن دم سرایت با تن ما میکند
3 در خوی خجلت غرق گردد سراپایم همی کز تو خادمزاده رسم خود تقاضا میکند
4 گرچه اندر خدمت تو این سخن جزوی بود گر تو دستوری دهی بگذارمش تا میکند