1 پای بی کفش از سری کاید بسامان بهترست زخم مرهم گیر از چاک گریبان بهترست
2 از جهان بی بهره را نبود شمار عمر خضر روز کوتاه از برای روزه داران بهترست
3 آب با خود دارد این جاروب در راه وفا آستان دوست را رفتن بمژگان بهترست
4 دارم از خضر این وصیت را که در راه طلب جای مژگان دیده را خار مغیلان بهترست
1 براه عشق تو جز اشک و آه با من نیست از آن متاع چه بهتر که باب رهزن نیست
2 زبس گداختم از غم چنان سبک شده ام که خون ناحق من نیز بار گردن نیست
3 بغیر دیده و دل کز غمت فروغ برند دو خانه هرگز از یک چراغ روشن نیست
4 درین چمن دل ما همچو غنچه پیکان ز صد بهارش امید یکی شکفتن نیست
1 این سطرهای چین که ز پیری بروی ماست هر یک جدا جدا خط معزولی قواست
2 دل در جوانی از پی صد کام می دود پیری که هست موسم آرام کم بهاست
3 چشم دگر ز عینک گیرم بعاریت اکنون که وقت بستن دیده ز ماسواست
4 ضعفم بجا گذاشته از خرمن وجود کاهی که در برابر صد کوه غم بجاست
1 سیل در اقلیم ما پیرایه بند خانه است رخنه مانند قفس آرایش کاشانه است
2 کام دنیا را برای اهل دنیا واگذار جغد را ارزانی آن گنجی که در ویرانه است
3 بر در و بالم دلم غم بر سر هم ریخته است میهمان در خانه ام دایم زیاد از خانه است
4 قابل چندین شکایت نیست وضع روزگار آنچه دارد تلخ و شیرین جمله یک پیمانه است
1 چاره خاموشی بود هر جا سخن در شیر نیست تیر بر سنگ آزمودن جز زیان تیر نیست
2 گر بخلق الفت نمی گیرم گناه من بدان طینت ابنای دهر از خاک دامن گیر نیست
3 خواری و عزت درین محنت سرا یکسان بود آستان و مسندی در خانه زنجیر نیست
4 مادر گیتی که باشد نار پستان زین انار خون بود گر بهره ای طفلان شیر نیست
1 همیشه کارم در کار خیر تأخیرست که توبه مانده درست و بهار کشمیرست
2 درین چمن نرود عهد خوشدلی بشتاب ز موج سبزه بپای نشاط زنجیرست
3 نقیض گیری افلاک را چه می دانی علاج عقده دشوار ترک تدبیرست
4 بپوش جوهر خود را که از بلا برهی کزین گناه گرفتار بند شمشیرست
1 عاقل سپر زخم زبان گوش گران یافت گر عقل بود این سپر از پنبه توان یافت
2 شیطان چه تمتع برد از اهل تجرد رهزن چه درین بادیه از ریگ روان یافت
3 دنیاطلب، از موی میانان نشد آگاه بس دیده که او حسن کمر در همیان یافت
4 ما را هدف ناوک بیداد نوشتند آنروز که ابروی بتان شکل کمان یافت
1 آن صید پیشه فکر مدارا نکرده است گر سربریده رشته ز پا وانکرده است
2 امروز در بهشتی اگر بی تعلقی هرگز کریم وعده بفردا نکرده است
3 از روزگار خاک گل و آدمست و بس خاکی که عشق او به سر ما نکرده است
4 تا راه برده است خرابی بخانه ام یک سیل رو بجانب دریا نکرده است
1 دل بزیب و زینت دوران هنرپرور نبست غیر نقش بوریا بر خویشتن زیور نبست
2 تا دلم در کنج غم بر حال زار خود نسوخت همنشین بر زخم من مرهم زخاکستر نبست
3 کاروان ها بار عشرت بست بهر دیگران رنگ بر رویم سپهر از گردش ساغر نبست
4 از علاج چاکهای سینه دل برداشتم زانکه مرهم هیچکس بر روزن مجمر نبست
1 دل یوسف نژادان یوسف چاه زنخدانت گریبان چاک می روید گل از شوق گریبانت
2 سپاه غمزه ات را در هزیمت فتح می باشد شکست افتاد در دلها چو برگردید مژگانت
3 حریف دادخواهان نیستی بیداد کمتر کن چو گل بر میفروزی گر بگیرد خار دامانت
4 زچاک زخم صدجا می گشایم در بروی او زند گر بر دل حلقه زلف پریشانت