1 کردست تیغت از سر خصم ابتدای فتح اینست ابتدا چه بود انتهای فتح
2 ای از ازل بقامت شمشیر نصرتت همچون غلاف آمده چسبان قبای فتح
3 آمد ز بحر لطف الهی بدرگهت چون موج سوی ساحل فتح از قفای فتح
4 بر دوش باد سیر کند همچو بوی گل در گلشن جهان خبر غمزدای فتح
1 گاهی از خاک درت مرهم به زخم ما ببند اینچنین مگذار ما را یا رها کن یا ببند
2 حفظ بیبرگی به از سامان کن ار وارستهای خانه از اسباب چون خالی شود در را ببند
3 رنگ ما چون مرغ وحشی زود از رو میپرد ساقی از یک جرعه ما را رنگ بر سیما ببند
4 در کمین بنشین اگر خواهی شکار افتد به دام خویش را بنمای و پای آهوی صحرا ببند
1 هر کس بتو دلربا نشیند بسیار ز خود جدا نشیند
2 همچون هدفم سفید شد چشم تا ناوک تو بجا نشیند
3 از بس تنگست بزم وصلت جا نیست که نقش پا نشیند
4 مرغ الفت پرید ازین باغ شبنم از گل جدا نشیند
1 از هجوم خط دلی باطره پرفن نماند مور چندان شد که آخر دانه در خرمن نماند
2 مرغ گیرائی ز دام زلف او پرواز کرد ناوک اندازی آن مژگان صیدافکن نماند
3 بخیه بر زخم دل ما تنگ می گیرد بسی حیف کائین مروت یکسر سوزن نماند
4 از خط پرگار این خواندم که از سرگشتگی راه حیرت پوید آن پائی که در دامن نماند
1 ز آنهمه صبر و سکون در دل کف خوناب ماند کاروان ما بجای آتش از وی آب ماند
2 آه اگر آتش بدل زد اشک در کار خودست گر بسوزد خانه خواهد قسمت سیلاب ماند
3 چشم بر بهبود پیری داشتم آنهم نشد کاروان عمر رفت و بخت ما در خواب ماند
4 دشمنان از خصمی ما سینه ها پرداختند کینه ما همچنان در خاطر احباب ماند
1 مرا همیشه مربی چه طالع دون بود ترقیم چه عجب گر چو شمع وارون بود
2 همیشه اهل هنر را زمانه عریان داشت فسانه ایست که خم جامه فلاطون بود
3 پسند ماتمیان با هزار غم نشدیم بجرم اینکه لباسم زگریه گلگون بود
4 فلک ز عیب تهی کاسه ای مثل چون شد زکاسه های کواکب همیشه پرخون بود
1 بوقت گرسنگی نفس دون گدائی کرد چو یافت یک لب نای دعوی خدائی کرد
2 گره گشاد ز کارم که سخت تر بندد جز این نبود فلک گر گره گشائی کرد
3 شهید تیغ تو خون را حلال چون نکند بمحشر از کفن سرخ خودنمائی کرد
4 نکرد همرهی تن بسیر باغ و بهار بخار راه تو پائیکه آشنائی کرد
1 طره ات گر ز دل م صبر چنین خواهد برد گریه ام شکوه زلف تو بچین خواهد برد
2 صاف میخانه ایام بود در ته خم غم دل را نفس بازپسین خواهد برد
3 چشم بد دور که از دولت بیسامانی کلبه ما گرو از خانه زین خواهد برد
4 صد رهم اشک ندامت اگر از سر گذرد عرق شرم کجا ره بجبین خواهد برد
1 دولت بملک عشق بهر سر نمی رسد سر تا بریده نیست بافسر نمی رسد
2 جائیکه عارض تو بدعوی طرف شود میراث آینه بسکندر نمی رسد
3 ناامن گشته میکده از دست رهزنان می از حجاب شیشه بساغر نمی رسد
4 هر جا که تشنه ایست رسد گر بکام خویش زین بحر قطره نیز بگوهر نمی رسد
1 زان رخنه ها که تن را از ناوک جفا شد در دشت استخوانم دام ره بلا شد
2 تا دیده توقع از روزگار بستم در چشمم از غباری بنشست توتیا شد
3 یکباره عشق کس را زیر و زبر نسازد دستم بسر همانست پایم اگر ز جا شد
4 بر خاطر شکسته بارست مومیائی آسود از کشاکش دردیکه بیدوا شد