1 خوش آنکه لاف هنر پیش بی هنر نزند اگرچه برق بود طعنه بر شرر نزند
2 بچاره دست مزن در بلا که شصت قضا نشان غلط نکند، تیر بر سپر نزند
3 مکن سئوال که ابواب فیض اهل سخا گشاده است بروی کسیکه در نزند
4 چراغ عقل دهد روشنی ز پرتو عشق نظر نه بیند تا آفتاب سر نزند
1 دل که لبریز الم شد ز نوا می افتد جام هرچند که پر شد ز صدا می افتد
2 سوخت اسباب تعلق دل و آسوده نشست قدم برق بسر منزل ما می افتد
3 جامه در خون شهیدان کش و بخرام بناز بتو ای شاخ گل این رنگ قبا می افتد
4 دوستداری مرا دهر شگون نگرفته گر بمن سایه کند بال هما می افتد
1 تا بخت بد زهمرهی ما جدا شود خواهم که جاده در ره وصل اژدها شود
2 چشم گشایش از فلکم نیست زانکه بخت در کار نفکند گرهی را که وا شود
3 با خویشتن بخاک، دلا حسرت وصال چندان ببر که توشه راه فنا شود
4 ناسازگاری زمانه بهر کس که رونهد گر بر گل زمین گذرد خار پا شود
1 خاک غربت در مذاقم آب حیوان میشود صبح روشن خاطر از شام غریبان میشود
2 گرچه ننگ از نام ما داری چه شد، گاهی بپرس لایق یاد ار نباشد خرج نسیان میشود
3 دیده ام تا سرکشیهایی خطت، در حیرتم مور هم بر همرهی ملک سلیمان میشود
4 میجهد ابروی موج و میپرد چشم حباب نیست خیر ای دل دگر در دیده طوفان میشود
1 عمرها رفت که قانون طرب تار ندید دل بجز دیده تر ساغر سرشار ندید
2 این جهان دار شفائیست که یک بیمارش خدمتی غیر تغافل ز پرستار ندید
3 هر که رفعت طلبد بهره نیابد از فیض خار را سبز کسی بر سر دیوار ندید
4 مرد آزاده گرش کار بسوگند افتاد قسم او بسری بود که دستار ندید
1 نشود اینکه ز دل اشک جگرگون نرود طفل آراسته از خانه برون چون نرود
2 کام دل رم کند اما بطلب رام شود راه اگر گم شود از بادیه بیرون نرود
3 رخصت بادیه گردی ز کجا خواهد یافت اشک ما گر بسر تربت مجنون نرود
4 شب خیال تو چنان بر سر دل می آید که کسی بر سر دشمن بشبیخون نرود
1 جور تو ز پی فغان ندارد زخم ستمت دهان ندارد
2 جان گرچه بچشم در نیاید گمنامی آن میان ندارد
3 از بس دهن تو تنگدست است نام ار بودش نشان ندارد
4 دل بی آبست و دیده ویران بیمایه غم دکان ندارد
1 عمر سیرش کوته است ار جورت از دل میرود چند گامی از ضرورت مرغ بسمل میرود
2 خواب غفلت بس که چشم کاروان عمر بست بانگ باید بر جرسها زد که محمل میرود
3 کینهاش ای کاش باعث میشدی بر قتل ما خون ناحق کشته زود از یاد قاتل میرود
4 دهر اگر بحر پرآشوبست مستان را چه غم کشتی من بیخطر دایم به ساحل میرود
1 به بی تکلفی آن عارفی که خو دارد نظر به بندد از آن گل که رنگ و بو دارد
2 ببین بجذبه نسبت که خامه دو زبان همیشه الفت با صفحه دورو دارد
3 کسیکه بنده عشقست بی نشان نبود ز موج گریه خود طوق در گلو دارد
4 دلم ز تیغ تو چون شانه شد تمام انگشت حساب حلقه آن زلف مو بمو دارد
1 مطربی کو که بخورشید رخش ناز کند چون کند کرم دف از شعله آواز کند
2 در تن نای چو جان از لب شیرین بدهد سفر بیخودیم را بدمی ساز کند
3 مرغ دل در قفس سینه بمیرد، به از آن که ببال نفس سوخته پرواز کند
4 یکدم از زخم اگر دور شود مژگانت همچو سوفار باندازه دهن باز کند