وداع ناشده دل حال صبر در هم دید از کلیم غزل 215
1. وداع ناشده دل حال صبر در هم دید
عنان گسستگی گریه دمادم دید
...
1. وداع ناشده دل حال صبر در هم دید
عنان گسستگی گریه دمادم دید
...
1. شب که جوش گریه من مایه سیلاب بود
بخت بد را آب می برد و همان در خواب بود
...
1. خوبان که روی بر من بیدل نهادهاند
دام از پی شکاری بسمل نهادهاند
...
1. در زنگبار خاطر من کار میکند
هر صیقلی که آینه را تار میکند
...
1. به جز سکوت ز روشندلان نمیآید
زبان شعله به کار بیان نمیآید
...
1. مرغ دلم که خانه خرابی بجان خرید
بهر شکون ز سیل خس آشیان خرید
...
1. بملک عشق دل شادمان نمی ماند
گل شکفته درین گلستان نمی ماند
...
1. گر شبی دیده خونفشان نبود
آب در جوی کهکشان نبود
...
1. دل نه ازوست نه زما، یار چو بی نقاب شد
رفت ز دست کس برون آینه ایکه آب شد
...
1. چو تاب زلف دهی از بنفشه تاب رود
زنی چو خنده گل از بس عرق در آب رود
...
1. شیخ از مسواک دندان طمع را تیز کرد
سبحه را هم بهر تخم شید دست آویز کرد
...
1. چون وقت شد که کشت امیدم برآورد
از خوشه برق حادثه ای سر برآورد
...