دل به جذب خواری خود جور دشمن میکشد از کلیم غزل 239
1. دل به جذب خواری خود جور دشمن میکشد
شیشه ما سنگ از دست فلاخن میکشد
...
1. دل به جذب خواری خود جور دشمن میکشد
شیشه ما سنگ از دست فلاخن میکشد
...
1. کسیکه از گل داغ تو گلستان دارد
ازو مرنج چو بلبل اگر فغان دارد
...
1. زیک قطره سرشکم تن زجا شد
بلی اشک از رخ من کهربا شد
...
1. مشکل اهل محبت ز تو آسان نشود
لب امید در ایام تو خندان نشود
...
1. گر سرو قدت جلوه به بستان نفروشد
گل هم بکسی چاک گریبان نفروشد
...
1. به غیر از می کسی از عهدهٔ غم برنمیآید
زمان غصه بیایام مستی سر نمیآید
...
1. دل جز کجی ز زلف تو نامهربان ندید
رو چشم بست و روی ترا در میان ندید
...
1. تا دل دیوانه بود از عافیت دلگیر بود
همچو شیون خانه زاد حلقه زنجیر بود
...
1. خیال زلف تو بازم بدست سودا داد
چو سیل سلسله برپا، سرم بصحرا داد
...
1. داغ اگر بر روی همچون برگ گل جا میکند
زخم خون گر مست در دل جای خود وامیکند
...
1. خصم گو ایمن نشین گر دست ما بالا شود
تیشه بر پا میزنیم آن دم که دست از ما شود
...
1. بپرسش آمد و عاشق همین دو دم دارد
شکسته پای بمقصود یک قدم دارد
...