1 کند گر آرزوی دیدنت آیینه جا دارد که از خورشید رویت در برابر رونما دارد
2 ندارد بزم میخواران به غیر از ما تنگظرفی صراحی بر رخ هرکس که میخندد به ما دارد
3 نویسم نامه و از بس که خون میگریم از هجرت تو گویی کاغذ مکتوب من رنگ حنا دارد
4 نشد بیروی او چشم سفید از توتیا روشن نبیند بهرهای هرچند کاغذ توتیا دارد
1 ساقی از تاب می آن لحظه که در می گیرد عرق از عارض او رنگ شرر می گیرد
2 می پذیرند بدان را بطفیل نیکان رشته را پس ندهد آنکه گهر می گیرد
3 صافدل ترک حق از بهره خوش آمد نکند زشت رو آینه بیهوده بزر می گیرد
4 هر دمی را اثری هست که از صحبت خلق هر نفس آینه ام رنگ دگر می گیرد
1 رود آرام ز عمری که بهجران گذرد کاروان در ره ناامن شتابان گذرد
2 بر گرفتاری دل خنده زنان می گذرم همچو دیوانه که از پیش دبستان گذرد
3 بخت شاد است زویرانی ما در غم عشق عید جغدست بمعموره چو طوفان گذرد
4 قسمت این بود که چون موج بدریای وجود هر کجا رو نهم احوال پریشان گذرد
1 دل چون ز خاک راه طلب توتیا کشد از روی میل خار مغیلان بپا کشد
2 ما را نه زور جذبه شوقی بود که مرگ دامان آرزوی تو از دست ها کشد
3 یکره بروی جان بلب آمده بخند تا باده ای ز ساغر تبخاله ها کشد
4 چون جنگ سنگ و شیشه با آن ستیزه خوی جنگی نمی کند که بصلح و صفا کشد
1 بحال بد دل از چشم تر افتاد سیه گردد چو در آب اخگر افتاد
2 تو گر با این لب شیرین بخندی بشیر صبح خواهد شکر افتاد
3 چه خواری کز وفاداری ندیدم کنم صد شکر کز عالم بر افتاد
4 هنر کم ورز گیتی باغبانیست که خواهان نهال بی بر افتاد
1 وداع ناشده دل حال صبر در هم دید عنان گسستگی گریه دمادم دید
2 چنین که رو بقفا می روم ز خاک درت گرفتم اینکه بجنت روم چه خواهم دید
3 هر آن نگاه که از گریه پاکدامن شد اگر بگل نظر افکند روی شبنم دید
4 دل ورق ورق خویش پاره پاره کنم دل ورق ورق خویش پاره پاره کنم
1 شب که جوش گریه من مایه سیلاب بود بخت بد را آب می برد و همان در خواب بود
2 تیغت آرام شهیدان داد اما دور ازو زخم ها را اضطراب ماهی بی آب بود
3 عالمی را بی سبب گر کشت آن مغرور حسن نه ز بیرحمی برغم عالم اسباب بود
4 موی سر زنجیر ما بهتر که در راه جنون برطرف شد گرچه تکلیف از میان آداب بود
1 خوبان که روی بر من بیدل نهادهاند دام از پی شکاری بسمل نهادهاند
2 باشد نشان پا همه خونین به کوی دوست آنجا ز بس که کام به ساحل نهادهاند
3 مستان ز بحر پرخطر عشق همچو مُل تا بر گرفته کام به ساحل نهادهاند
4 خود را شهید دیدهام ای دل که در کفم آیینهای ز خنجر قاتل نهادهاند
1 در زنگبار خاطر من کار میکند هر صیقلی که آینه را تار میکند
2 گر در بضاعت هنر آتش زند سپهر آن را حساب گرمی بازار میکند
3 دارم بدل ز پرتو غمهای روزگار عکسی که جانشینی زنگار میکند
4 اعضا چنین که تحفه دردت به هم دهند آزار خار پا به جگر کار میکند