1 سرفراز آن سر که فارغ از غم سامان شود بر سرت گل زن که از دستار روگردان شود
2 هر که چون سوزن زتجریدش بود سررشته ای صد رهش گر جامه پوشانی دگر عریان شود
3 عاشق بیچاره از یک دیده در پاس رقیب وز دگر چشمی بکار خویشتن حیران شود
4 هیچ جا بهر وطن غیر از دیار عشق نیست خانه در آن ملک از سیلاب آبادان شود
1 برای داغ تو بر دل توان و تاب نوشتند دگر خراج برین منزل خراب نوشتند
2 به پیش هر الف زخم، صفر داغ نهادند ستمکشان چو جفای ترا حساب نوشتند
3 همیشه دجله و جیحون چو دوستان قدیمی ز موج نامه باین دیده پر آب نوشتند
4 جفاکشان پی آرام دل بصفحه سینه ز زخم تیغ تو تعویذ اضطراب نوشتند
1 با آنکه هیچ دربار غیر از خطر ندارد عاشق چو شیشه می پروای سر ندارد
2 تا نغمه ای نباشد نتوان ز هوش رفتن مسکین مسافری کو ساز سفر ندارد
3 دل را خراب دارم تا بستگی نه بیند از قفل بی نیازست، گر خانه در ندارد
4 غرق وصال آگه ز آشوب چشم بد نیست تا دام بر نیاید ماهی خبر ندارد
1 گر فلک هر چه بما کرده عطا می گیرد گوشه فقر و فنا را که ز ما می گیرد
2 زان سعادت که بود لازم ویرانه فقر خویش را جغد برابر بهما می گیرد
3 جذبه حرص بطبعی که برد پنجه فرو از گدا کاسه و از کور عصا می گیرد
4 طرفه رسمی است که باشد ز همه واپس تر هر که در کوی تو پیش از همه جا می گیرد
1 دود آهم رنگ از خورشید عالمتاب برد دست مژگان ترم سرپنجه پنجاب برد
2 خواستم هر جا که زنجیر علایق بگسلم سستی بختم گرو از رشته بیتاب برد
3 دربدر نتوان بدنبال خریداران خرید خوب شد کاسباب ما را یک قلم سیلاب برد
4 دیده ام سرمایه ای اندوخت از سودای دل هرقدر کاورد حیرت در عوض خوناب برد
1 دل که چندین آه از جان می کشد نقش آن زلف پریشان می کشد
2 دیده ام پست و بلند روزگار دل بآن چاه زنخدان می کشد
3 شیشه ناموس را خوش جذبه ایست سنگ را از دست طفلان می کشد
4 تا تواند بر سر من خاک بیخت بخت دست از آب حیوان می کشد
1 چند در وصل تو دل حسرت دیدار کشد در چمن ناله مرغان گرفتار کشد
2 دل که غیر از دم آخر، نفس خوش نزند در ته تیغ نشیند که ز پا خار کشد
3 گرچه دست هوسم یک گل ازین باغ نچید جذب پای طلبم خار ز دیوار کشد
4 منم آن عاشق قانع که بکنج گلخن شعله در بر بهوای قد دلدار کشد
1 چنان ز عکس رخ دوست دیده پرگل شد که شاخ هر مژه آرامگاه بلبل شد
2 چه لازمست چنان مشق سرگرانی کرد که یک نفس نتوان غافل از تغافل شد
3 چو مار بر سر گنجش اگر بود مسکن گداست مرد اگر عاری از توکل شد
4 که همچو تیر هوائی بخویش رفعت بست که نه ترقی او مایه تنزل شد
1 شُکر گویم هرچه غم با جان مسکین میکند در مذاقم مرگ را دور از تو شیرین میکند
2 خاک کوی خاکساران افسر هرکس که شد دارد ار بستر ز دیبا خشت بالین میکند
3 گر حدیث بیوفاییهای خوبان بشنود بیستون پهلو تهی از نقش شیرین میکند
4 گل درین گلشن زدبس آسیب دارد در کمین بال بلبل را خیال دست گلچین میکند
1 چند نومید ز کوی تو دل زار آید چون تهیدست که از میکده هشیار آید
2 خار پا در ره ادبار ز دامن روید سر سودا زده در جیب بدیوار آید
3 فقر اگر زخم زند مرهمش از عزلت نه که تهیدست خوردن خون چو ببازار آید
4 عشق تا قابل زخم ستمم می داند تیغ از موج نفس بر دل افکار آید