بکن بیخ صبوری حسرت دیدار میآرد از کلیم غزل 287
1. بکن بیخ صبوری حسرت دیدار میآرد
چو میرد باغبان این نخل برگ و بار میآرد
...
1. بکن بیخ صبوری حسرت دیدار میآرد
چو میرد باغبان این نخل برگ و بار میآرد
...
1. ایام، خوشدلی بستمکار می دهد
گریه بزخم و خنده بسوفار می دهد
...
1. هر زمان بر روی کارم رنگ دیگرگون شود
باده ام در جام گرد آب و آبم خون شود
...
1. دست مشاطه اگر زلف ترا تاب دهد
خون دلها گل رخسار ترا آب دهد
...
1. نه ز می هرجا تنکظرفی که برد از پا فتاد
آنکه لاف پهلوانی زد هم از صهبا فتاد
...
1. هر زخم که خدنگ تو زیب نشان شود
چشمی دگر براه خدنگت عیان شود
...
1. غبار کوی تو گر توتیای دیده شود
بهرچه چشم گشایم بهشت دیده شود
...
1. ای که تو دلتنگی، از گریه دلت وامیشود
تنگنای عشق زین خمخانه صحرا میشود
...
1. خط چون سپاه حسن ترا صف شکن شود
ریش تو مرهم دل پر داغ من شود
...
1. سیل را درس روانی گریه ما میدهد
شوربختی اشک ما تعلیم دریا میدهد
...
1. بلب از شوق پابوس تو جان ناتوان آمد
چنان آسان که گفتی حرف از دل بر زبان آمد
...
1. با آن رخ شکفته چون عزم گلستان کرد
در زیر بال بلبل گل روی خودنهان کرد
...