دارد اگر صفائی دل از شراب دارد از کلیم غزل 311
1. دارد اگر صفائی دل از شراب دارد
روشن ترست شیشه گاهی که آب دارد
1. دارد اگر صفائی دل از شراب دارد
روشن ترست شیشه گاهی که آب دارد
1. گاه اندیشه ای از روز جزا باید کرد
گذری بر سر خاک شهدا باید کرد
1. سالک نه ره بگم شده از جستجو برد
باید بخود فرو شود و پی باو برد
1. عیب را کی به پناه هنرم جا باشد
درد میخانه من بر سر مینا باشد
1. بهار آمد و جانی بجسم مینا شد
پیاله! چشم تو روشن که باده پیدا شد
1. زاهد ازتر دامنی دامن چو بر اخگر زند
سبزه جای دود از آتش همان سر بر زند
1. خیال گلشن رویت بدل گذار نکرد
که مو بموی تنم را چو لاله زار نکرد
1. جز بمی هیچ دل از بند غم آزاد نشد
خط آزادی ما جز خط بغداد نشد
1. زپایم دهر خاری برنیاورد
که بختم صد بلا بر سر نیاورد
1. از جهان بخت بابرام گدا می خواهد
مشت خاکی که برای سر ما می خواهد
1. مرا مسوز که نازت ز کبریا افتد
چو خس تمام شود شعله هم ز پا افتد
1. وقتی زبار هستی چیزی بجا نماند
کز تو بره نشانی از نقش پا نماند