1 نیست یکشب که سر شکم گل بستر نشود تا در پیرهنم رشته گوهر نشود
2 مدعی گر طرف ما نشود صرفه اوست زشت آن به که بآئینه برابر نشود
3 خشکی بخت فرومایه طلسمی بسته است کابم از سر گذرد لیک لبم تر نشود
4 بسکه از گردش این چرخ بتنگ آمده ام در خمارم هوس گردش ساغر نشود
1 عاشق از حیرت درین وادی به جایی میرسد تا نگردد راه گم کی رهنمایی میرسد
2 خون خود بر گلرخان شهر قسمت میکنم هرکه میآید به دست او حنایی میرسد
3 رشک بر سنگ فلاخن برده سرگردانیم کو پس از سرگشتگی آخر به جایی میرسد
4 گرچه سیلم برنمیدارد ز راه انتظار میروم از جا اگر آواز پایی میرسد
1 کسی تا کی به سان موج دایم در سفر باشد دری نشناسد و چون موج دایم دربهدر باشد
2 به خضرم احتیاجی نیست گر این است گمراهی که کوران را عصا هم میتواند راهبر باشد
3 سبک پی قاصدی باید که چون غمنامه ما را به دست او دهد کاغذ هنوز از گریه تر باشد
4 ز بس بر خویشتن میبالد از ذوق گرفتاری قفس هر لحظه بر مرغ دل ما تنگتر باشد
1 آشوب طلب خاطر فرزانه ندارد زنبور هوس در دل ما خانه ندارد
2 اندازه مستی نتوانیم نگهداشت زان باده خرابیم که پیمانه ندارد
3 در مزرعه طاقت ما تخم ریا نیست اینجاست که تسبیح عمل دانه ندارد
4 دیدم چو پریشانی زلفت جگرم سوخت غیر از دل صد رخنه من شانه ندارد
1 آن گرم خو بسوز دل ما رسیده بود خوناب این کباب بر آتش چکیده بود
2 در گلستان بیاد دهان تو غنچه را امسال باغبان همه نشکفته چیده بود
3 همچون چراغ روز براه تو سوختیم لخت جگر که انجمن افروز دیده بود
4 بیروی تو ز دیدن گل چشم حیرتم افکارتر ز گوش نصیحت شنیده بود
1 گرچه اول رنجش بیمار از آن سو میشود دارد این خوبی که صلح از جانب او میشود
2 رونق خوبیت باید مگسل از روشندلان گل جدا از شمع چون افتاد بدبو میشود
3 بر سر خاکش به جای شمع تیری مینهد هرکه قربان کمانداران ابرو میشود
4 گفت احوال نهان را گریهام با آب و تاب روز اول طفل اشک ما سخنگو میشود
1 دانسته بخت زلف ترا انتخاب کرد چندانکه شب دراز شد او نیز خواب کرد
2 ایدل به پشت گرمی اشک اینقدر مسوز خونابه کی تلافی سوز کباب کرد
3 سیری نداشت نرگست از خون ما چه شد بیمار را طبیب مگر منع آب کرد
4 معشوق اگرچه پرده نشین شد نهان شد غیرت بروی آب نقاب از حباب کرد
1 دل تمنای درد او دارد خانه سیلاب آرزو دارد
2 خویش یکدیگرند عجز و غرور تیغ پیوند با گلو دارد
3 چون کنم شرح حال دیده رقم خامه ام گریه در گلو دارد
4 کو بکو دربدر زبس گردید گریه در پیش ناله رو دارد
1 گهی که بر لب او چشم اشکبار افتد دلم ز دیده نمکسود در کنار افتد
2 ز جنگجوئی او ایمنم ز کینه دهر نمی گذارد نوبت بروزگار افتد
3 فلک بخشک نبسته است آنچنان کشتی که اشک حسرت ما نیز آبدار افتد
4 ز دوری تو بچشمم سیاه شد عالم بسان آینه ای کان بزنگبار افتد
1 ناخلف را بکسی فخر ز آبا نرسد نسب گوهر بی آب بدریا نرسد
2 رشته طول امل عارف روشندل را راست چون رشته شمعست بفردا نرسد
3 بخت چون سدره کام شود عاشق را اثر گرمی خورشید بحر با نرسد
4 دو جهان حسرت بالات الف کش دارد سرو را با تو بیک فاخته دعوا نرسد