دست حسنت پنجهٔ خورشید تابان میبرد از کلیم غزل 323
1. دست حسنت پنجهٔ خورشید تابان میبرد
ترک چشمت تاخت بر ملک سلیمان میبرد
1. دست حسنت پنجهٔ خورشید تابان میبرد
ترک چشمت تاخت بر ملک سلیمان میبرد
1. دلم به ملک قناعت نشان نمیداند
فغان که این سگ نفس استخوان نمیداند
1. گلشن کشمیر خارش گل به دامان میدهد
سایه در خاک چمنها بوی ریحان میدهد
1. ریاض ملک را دیگر بهار دلگشا آمد
بفرق دوست از نو سایه بال هما آمد
1. به راه فقر مرا این و آن نمیباید
چو راه امن بود کاروان نمیباید
1. همه محروم و ازو دست کسی دور نبود
کس ندیدم که درین میکده مخمور نبود
1. دلی دارم کزو دلها بسوزد
تر و خشک تعلق را بسوزد
1. ز خوان غیب یک نعمت نصیب ما و ساغر شد
ز خون خوردن چرا نالیم کاین روزی مقدر شد
1. مگو کسی بمن خاکسار می ماند
بروی آب ز عکسم غبار می ماند
1. زیوری از داغ مرد عشق را بهتر نبود
کعبه دل را به از وی حلقه ای بر در نبود
1. دل را کی آن طاقت بود کز فکر جانان بگذرد
با یک جهان لبتشنگی از آب حیوان بگذرد