1 خصم گو ایمن نشین گر دست ما بالا شود تیشه بر پا میزنیم آن دم که دست از ما شود
2 غنچه دلتنگیم یارب که هرگز نشکفد جای غم پیدا شود گاهی که خاطر وا شود
3 صبر را خاصیت عمرست گویی کاین متاع چون ز کس گم شد نمیباید دگر پیدا شود
4 بخت سنگیندل طلسمی بسته کز تأثیر آن باده دایم در شکست شیشهام خارا شود
1 بپرسش آمد و عاشق همین دو دم دارد شکسته پای بمقصود یک قدم دارد
2 ز راز خاطر هم آگهیم و سینه ما ز کاوش مژه چون سبحه ره بهم دارد
3 ز نقش پای بیابان نورد غم پیداست نشان هر سر خاری که در قدم دارد
4 سخن زمن نتراود چو سینه چاک نیم همیشه نال تنم عادت قلم دارد
1 نه طره ات غم شبهای تار من دارد نه چشم مست تو فکر خمار من دارد
2 ز گریه چشمم چون شد سپید دانستم که صبحی از پی شبهای تار من دارد
3 زضبط گریه چو گل عاجزست پنداری خبر ز گریه بی اختیار من دارد
4 دو چشم کم نگهت کاشکی بمن می داشت سری که زلف تو با روزگار من دارد
1 از آن به چشم ترم بیحجاب میآید که کار آینه گاهی ز آب میآید
2 اگرچه دیده به پایت نمیتوانم سود خوشم که اشک منت تا رکاب میآید
3 چو بینمت نتوانم که ضبط گریه کنم ز دود زلف به چشم من آب میآید
4 به ملک حسن کسی با تو روبهرو نشود سخن در آینه و آفتاب میآید
1 پایمزد عجز ما بیداد دست زور بود آنچه کرد اصلاح عیش تلخ بخت شور بود
2 دوش از بزم نشاط ما نوائی برنخاست تار گفتی بی تو موی کاسه طنبور بود
3 با گرانان درنمی آید سبکروحست عشق آشنائی آتش او پنبه منصور بود
4 عمر کم بر جان گوارا کرد بار زندگی روز کوته مایه آسایش مزدور بود
1 خوش آنکه کنج غم خود بگلستان ندهد سرشک سرخ بصد باغ ارغوان ندهد
2 کدام گنج که در کنج خاکساری نیست رو از زمین بطلب هر چه آسمان ندهد
3 زفیض باطنی پیر جام محرومست کسیکه دست ارادت به میکشان ندهد
4 من از جفای تو رسوا شدم که تیر ستم نمی شود هدف خویش را نشان ندهد
1 ایدل چو راز دوست نخواهی سمر شود نامش چنان مبر که زبان را خبر شود
2 سر دارد الفتی بهوایت که چون حباب با او سفر کند اگر از سر بدر شود
3 جاهل برو ز مرشد بیمعرفت چه فیض کوری کجا عصاکش کور دگر شود
4 زنجیر زلف او دل دیوانه را شناخت سودا مقررست که شب بیشتر شود
1 گر سیل فتنه خیزد دل را چه مشکل افتد جز اشک نیست ما را باری که بر گل افتد
2 عاقل بکار دنیا بسیار لاابالیست همسایه جنونست عقلی که کامل افتد
3 سیلاب اشک مجنون تا دشتبان وادیست کی گرد می تواند دنبال محمل افتد
4 از لرز بیقراری عکس افتد از کنارش آینه گر برویت روزی مقابل افتد
1 زان چشم ندیدم که نگاهی بمن افتد بیمار عجب نیست اگر کم سخن افتد
2 نزدیک بآسیب چنانم که پس از مرگ از شمع مزار آتشم اندر کفن افتد
3 دل رنگ ندارد زتو چون داغ ز لاله داغست همان گر بتو هم پیرهن افتد
4 حاشا که دل از توبه پشیمان شود اما هر کس دم آبی خورد آتش بمن افتد
1 بهره ای نگرفت گر کام دل بیتاب دید بخت ما دایم رخ مقصود را در خواب دید
2 خاطر روشندلان از گرد کلفتهای دهر تیره شد چندانکه نتوانیم رو در آب دیده
3 کلبه ویران ما از رخنه سنگ ستم پای تا سر چشم گردیده و ره سیلاب دید
4 من درین بحر از پی سرگشتگی افتاده ام کشتیم در رقص آمد هر کجا گرداب دید