1 در کلبه ما تا بکمر موج شرابست تا ساغر تبخاله ما پر می نابست
2 چشمت لب ما غمزدگان را ز فغان بست خاموش نشینیم که بیمار بخوابست
3 بیتابی پروانه بر او چه نماید آن شعله که خورشید ازو در تب و تابست
4 در گریه ندانم که چرا می روم از خود بیهوشیم از چیست چو در ساغرم آبست
1 چشم دلجوئی دلم از مردم عالم نداشت داغ من مرهم ندید و راز من محرم نداشت
2 بلبل این گلستان صد آشیانرا کهنه کرد آن گل خودرو وفایش عمر یک شبنم نداشت
3 منکه غمخوار دلم از من مپرس احوال او عالمی غم داشت دل اما غم عالم نداشت
4 بر سر ما تیغ بیداد تو ابر رحمتست رحمتی زین به که زخمش حاجت مرهم نداشت
1 آن جنگجو که هیچ ملال از جفا نداشت صلحش بسان رنجش عاشق بقا نداشت
2 دل از هجوم درد تو شرمندگی کشید ویرانه حیف درخور سیلاب جا نداشت
3 شمعم زباد دامن فانوس می کشد آن محنتی که در ره باد صبا نداشت
4 ازهای های گریه من تا دلش گرفت دیگر چو آب تیغ سر شکم صدا نداشت
1 دل دامن مجاورت چشم تر گرفت با طفل اشک صحبت دیوانه در گرفت
2 نقشم ز یمن فقر بافتادگی نشست نتوان بسان سایه ام از خاک برگرفت
3 بیطالع از زلال خضر خون خورد که شمع جان کاستن وظیفه ز فیض سحر گرفت
4 در باغ دهر جز بر پژمردگی نداد گوئی نهال بخت من آب از شرر گرفت
1 راحتی دارم که با سودای عشقم کار نیست ورجگر سوزی ندارم آهم آتشبار نیست
2 عندلیب ما بامید چه بندد آشیان شبنم و گل را چه آمیزش درین گلزار نیست
3 گر وفا پیام نبندد روی گردان می شود پشت طاقت در سر کوی تو بر دیوار نیست
4 از گلستانی که زاغ و بلبلش هم نغمه اند چشم بستم بیش ازین در دیده جای خار نیست
1 فراق همنفسان جان بیقرارم سوخت گیاه خشکم و هجران نوبهارم سوخت
2 چو من مباد کس آواره هزار وطن فلک ز داغ فراقت هزار بارم سوخت
3 زمانه از شب تارم چراغ باز گرفت پس از وفات من آورده بر مزارم سوخت
4 سرشک راه بدامن نبرد در شب هجر چو شمع لخت جگر گرچه بر کنارم سوخت
1 ناله می آید بکویت راه چندان دور نیست گر تو هم گاهی کنی یاد اسیران دور نیست
2 گرچه ما را می دهی بر باد بفشان دامنت تا بدانی خاک مشتاقان زدامان دور نیست
3 کیست در کویت که شبها ناله ام نشنیده است جمله می دانند کاین بلبل زبستان دور نیست
4 می کند هجرت مدار از آنکه می داند که من گر کشد کارم بمردن آبحیوان دور نیست
1 چشم پوشیدن ز نیک و بد چراغ دیده است روشنی دل را ز نور دیده ها پوشیده است
2 با که گردن سازگاری کرد تا با ما کند بر مراد دانه هرگز آسیا گردیده است؟
3 سرو را دانی چرا آزاد می گویند خلق زانکه دامان تعلق زین چمن برچیده است
4 گر قفس تنگست از بیرحمی صیاد نیست صید از ذوق گرفتاری بخود بالیده است
1 دجله اشک از بهار شوق طغیان کرده است رازهای سینه را خاشاک طوفان کرده است
2 دل گمان دارد که پوشیده است راز عشق را شمع را فانوس پندارد که پنهان کرده است
3 زاهد از حسن جهان آرای جانان می کند آنقدر ذوقی که دیوار گلستان کرده است
4 منت باران بکشت آرزویش می نهد غمزه ات گر خسته ایرا تیرباران کرده است
1 دلها بیک نظاره ز نظارگان گرفت از یک گشاد تیر بلا صد نشان گرفت
2 بی اختیار می بردم اشک چون کنم خاشاک سیل را نتواند عنان گرفت
3 می خواست روسفیدی آماجگاه تو گر شعله فراق کم استخوان گرفت
4 یک کوکبش رعیت بختم نمی شود آهم اگرچه کشور هفت آسمان گرفت